۳۲۲۴۲
۳۱۹۴
۳۱۹۴

ازار دادن کودک، دور شدن از والدین

«دلیل فرار این دخترک از والدینش چیست؟» مددکار می‌گوید: «متأسفانه این کودک بارها از سوی والدینش تنبیه شده است.»

فارس: در راهروی دادگاه به ناپایداری سراب زندگی، به سستی و از هم گسیختگی زندگی توجه نمی‌کنم زیرا کودکانی آنجا نشسته‌اند که از ترس پدر و مادر پشت چادر غریبه‌ای پنهان می‌شوند، آن غریبه کسی نیست جزء یک مددکار. . .

ازار دادن کودک، دور شدن از والدین

زندگی با عشق و امید آغاز می‌شود؛ با تولد کودک، شیرین‌تر می‌شود؛ گاهی خانواده‌ای کوچک از این اجتماع بزرگ با حسرت به کودکان دیگر چشم می‌دوزند تا شاید روزی دستان کودکشان را نوازش کنند و گاهی نتیجه نمی‌دهد و زندگی بدون داشتن کودک به پایان می‌رسد.

در راهروی دادگاه به ناپایداری سراب زندگی، به سستی و از هم گسیختگی زندگی توجه نمی‌کنم زیرا کودکانی آنجا نشسته‌اند که از ترس پدر و مادر پشت چادر غریبه‌ای پنهان می‌شوند، آن غریبه کسی نیست جزء یک مددکار. . .

در میان کودکان، دختر بچه‌ای کوچک با موهای بافته شده و چشمانی سیاه‌ مرا به سوی خود کشاند. هرچه به او نزدیکتر می‌شوم ترس و وحشت در چشمان کودک افزایش می‌یابد و کودک خود را در زیر چادر مددکار پنهان می‌کند. در جست‌وجوی علت فرار کودک،‌ پشت سر خود سنگینی سایه‌ای را احساس کردم، کودک می‌گریزد از مردی قد بلند !

مددکار آنها را به نشستن در صندلی مقابل راهنمایی می‌کند،‌ دوباره نگاهم به نگاه کودک پیوند می‌خورد و گل لبخندی کمرنک روی لبان او شکوفه می‌کند، مددکار او را نوازش کرد و او را آرام بر روی صندلی کنار خود نشاند.

با هدیه شکلاتی خود را میهمان دنیای پرغصه کودک می‌کنم؛ دستان کبود کودک و گردن سوخته او لبخند دلربایش را کمرنگ جلوه می‌دهد.

«دلیل فرار این دخترک از والدینش چیست؟» مددکار می‌گوید: «متأسفانه این کودک بارها از سوی والدینش تنبیه شده است.»

مددکار می‌گوید و ذهن من از سنگینی کلمات می‌گریزد. «با جیغ و فریادهای کودک در خانه و ناله‌هایش همسایه‌ها در جریان موضوع قرار گرفته‌اند که بعد از مشاوره و درمان پزشکی و تأیید پزشکی قانونی متوجه شدیم که کودک به مدت ۷ الی ۸ ماه که توسط پدر با سیگار مورد آزار جسمی قرار گرفته است و مادر کودک هم به بهانه‌های مختلف تمام بدن کودک را مورد آزارهای جسمی از جمله سوزاندن و داغ کردن قرار داده است.»

دخترک ۴ - ۵ ساله به نظرمی‌آید. او را زهرا صدایش می‌کنند.به آرامی دستم را به نشانه‌ دوستی به سمت زهرا دراز می‌کنم و او هم مشتاقانه دستم را در میان پنجه خود می‌فشارد.

«زهرا چه کسی را دوست داری؟» نگاهی به مددکار می‌کند، چشم از او می‌گیرد و می‌‌گوید: «این را». بعد عروسکش را به من نشان می‌دهد. « زهرا دستت چی شده؟» مظلومانه می‌گوید: «مامانم زده» صورتش در بغضی کودکانه مچاله می‌شود،‌ اشک در چشمانش می‌دود و می‌گوید: «من مامانم را دوست ندارم».

با صدای قاضی به خود می‌آیم . آنها را به داخل اتاق فرا خوانده‌اند.

قاضی، از دلیل آزار جسمی فرزندشان می‌پرسد، مرد که در جایگاه ایستاده با صدایی لرزان می‌گوید: «نمی‌دانم، خسته بودم و کار و مشکلات بر من فشار آورده بود، وقتی به خانه می‌آمدم حوصله سر و صدا را نداشتم و همسرم هم دائم از کودکمان گله می‌کرد من هم بی‌محابا عصبانی می‌شدم و کودک خود را آزار می دادم».

« این هم شد دلیل؟» مرد جوابی ندارد، مگر دخترک جز محبت چه چیزی را از پدر می‌خواست؟

طنین صدای گریه‌ مادر زهرا، ما را به خود می‌آورد، نالان می‌گوید: «اشتباه کردم، ما فرزندمان را دوست داریم مگر جز زهرا فرزند دیگر هم داریم».

خیز برمی‌دارد تا دل‌ را به هوای کودکش آرام کند اما کودک می‌گریزد و آغوش مددکار را پناه می‌گیرد.

قاضی زن را به نشستن و دوری از فرزندش فرا می‌خواند: «درست است که شما والدین این کودک هستید ولی طبق قوانین و ضوابط این کودک از حقوق خاصی برخوردار است که جامعه در مقابل این قوانین از این کودکان ناتوان دفاع می‌کند و طبق قانون این کودک فعلاً به شما تعلقی ندارد».

زهرا کوچولو بهت زده به همه نگاه می‌کند، قاضی این بار از زهرا می‌پرسد: «زهرا تو در خانه چه کار می‌کردی؟»، همه تعجب می‌کنند.سوالی تعجب آوراست.

با الفاظی کودکانه شمرده شمرده می‌گوید: «من فقط بازی می کردم، اگر با صدای بلند می‌خندیدم مامان اخم می‌کرد، گاهی هم می‌خواستم با بابا بازی کنم اما او مرا کتک می‌زد»

-«زهرا دستت چی شده؟»

-«پدر با سیگار خود دست مرا سوزوند.حواسم نبود و پام به جاسیگاری بابا خورد عصبانی شد و سیگار را رو دست من گذاشت.»

قاضی برمی‌خیزد، از اتاق بیرون می‌رود و بعد از چند دقیقه بازمی‌گردد، زهرا آن‌چنان غرق عروسک‌بازی است که این رفت‌وآمد را توجهی ندارد، فقط هر از گاهی از نگاه پدر و مادر می‌گریزد.

سرپرستی زهرا با حکم قاضی به شخص دیگری سپرده شد.

-« زهرا با من دوستی؟»

-«بله»

-«پدر و مادرت را دوست داری؟»

به عروسکش نگاهی می‌اندازد، می‌خندد و می‌گوید: «بله آخه مریم جون (مددکار) گفته که اون موقع بابا و مامان عصبانی بودن »

با جمله‌ای دیگر مرا به سکوت فرا می‌خواند:« من می‌خوام برای عروسکم مامان مهربونی باشم، مریم‌جون گفته خدا مامانو را دوست داره»

دستان کوچک زهرا و چشمان اشک‌آلودش زندگی را به گونه‌ای دیگر تفسیر می‌کرد گاهی یک نگاه در نزدیکی ما معنا و مفهوم بسیار دارد، به سادگی از کنارآن نگذریم...

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

مشاوره ویدیویی

    • اخبار داغ
    • جدیدترین
    • پربیننده ترین
    • گوناگون
    • مطالب مرتبط

    برای ارسال نظر کلیک کنید

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.