ازار دادن کودک، دور شدن از والدین
«دلیل فرار این دخترک از والدینش چیست؟» مددکار میگوید: «متأسفانه این کودک بارها از سوی والدینش تنبیه شده است.»
فارس: در راهروی دادگاه به ناپایداری سراب زندگی، به سستی و از هم گسیختگی زندگی توجه نمیکنم زیرا کودکانی آنجا نشستهاند که از ترس پدر و مادر پشت چادر غریبهای پنهان میشوند، آن غریبه کسی نیست جزء یک مددکار. . .
زندگی با عشق و امید آغاز میشود؛ با تولد کودک، شیرینتر میشود؛ گاهی خانوادهای کوچک از این اجتماع بزرگ با حسرت به کودکان دیگر چشم میدوزند تا شاید روزی دستان کودکشان را نوازش کنند و گاهی نتیجه نمیدهد و زندگی بدون داشتن کودک به پایان میرسد.
در راهروی دادگاه به ناپایداری سراب زندگی، به سستی و از هم گسیختگی زندگی توجه نمیکنم زیرا کودکانی آنجا نشستهاند که از ترس پدر و مادر پشت چادر غریبهای پنهان میشوند، آن غریبه کسی نیست جزء یک مددکار. . .
در میان کودکان، دختر بچهای کوچک با موهای بافته شده و چشمانی سیاه مرا به سوی خود کشاند. هرچه به او نزدیکتر میشوم ترس و وحشت در چشمان کودک افزایش مییابد و کودک خود را در زیر چادر مددکار پنهان میکند. در جستوجوی علت فرار کودک، پشت سر خود سنگینی سایهای را احساس کردم، کودک میگریزد از مردی قد بلند !
مددکار آنها را به نشستن در صندلی مقابل راهنمایی میکند، دوباره نگاهم به نگاه کودک پیوند میخورد و گل لبخندی کمرنک روی لبان او شکوفه میکند، مددکار او را نوازش کرد و او را آرام بر روی صندلی کنار خود نشاند.
با هدیه شکلاتی خود را میهمان دنیای پرغصه کودک میکنم؛ دستان کبود کودک و گردن سوخته او لبخند دلربایش را کمرنگ جلوه میدهد.
«دلیل فرار این دخترک از والدینش چیست؟» مددکار میگوید: «متأسفانه این کودک بارها از سوی والدینش تنبیه شده است.»
مددکار میگوید و ذهن من از سنگینی کلمات میگریزد. «با جیغ و فریادهای کودک در خانه و نالههایش همسایهها در جریان موضوع قرار گرفتهاند که بعد از مشاوره و درمان پزشکی و تأیید پزشکی قانونی متوجه شدیم که کودک به مدت ۷ الی ۸ ماه که توسط پدر با سیگار مورد آزار جسمی قرار گرفته است و مادر کودک هم به بهانههای مختلف تمام بدن کودک را مورد آزارهای جسمی از جمله سوزاندن و داغ کردن قرار داده است.»
دخترک ۴ - ۵ ساله به نظرمیآید. او را زهرا صدایش میکنند.به آرامی دستم را به نشانه دوستی به سمت زهرا دراز میکنم و او هم مشتاقانه دستم را در میان پنجه خود میفشارد.
«زهرا چه کسی را دوست داری؟» نگاهی به مددکار میکند، چشم از او میگیرد و میگوید: «این را». بعد عروسکش را به من نشان میدهد. « زهرا دستت چی شده؟» مظلومانه میگوید: «مامانم زده» صورتش در بغضی کودکانه مچاله میشود، اشک در چشمانش میدود و میگوید: «من مامانم را دوست ندارم».
با صدای قاضی به خود میآیم . آنها را به داخل اتاق فرا خواندهاند.
قاضی، از دلیل آزار جسمی فرزندشان میپرسد، مرد که در جایگاه ایستاده با صدایی لرزان میگوید: «نمیدانم، خسته بودم و کار و مشکلات بر من فشار آورده بود، وقتی به خانه میآمدم حوصله سر و صدا را نداشتم و همسرم هم دائم از کودکمان گله میکرد من هم بیمحابا عصبانی میشدم و کودک خود را آزار می دادم».
« این هم شد دلیل؟» مرد جوابی ندارد، مگر دخترک جز محبت چه چیزی را از پدر میخواست؟
طنین صدای گریه مادر زهرا، ما را به خود میآورد، نالان میگوید: «اشتباه کردم، ما فرزندمان را دوست داریم مگر جز زهرا فرزند دیگر هم داریم».
خیز برمیدارد تا دل را به هوای کودکش آرام کند اما کودک میگریزد و آغوش مددکار را پناه میگیرد.
قاضی زن را به نشستن و دوری از فرزندش فرا میخواند: «درست است که شما والدین این کودک هستید ولی طبق قوانین و ضوابط این کودک از حقوق خاصی برخوردار است که جامعه در مقابل این قوانین از این کودکان ناتوان دفاع میکند و طبق قانون این کودک فعلاً به شما تعلقی ندارد».
زهرا کوچولو بهت زده به همه نگاه میکند، قاضی این بار از زهرا میپرسد: «زهرا تو در خانه چه کار میکردی؟»، همه تعجب میکنند.سوالی تعجب آوراست.
با الفاظی کودکانه شمرده شمرده میگوید: «من فقط بازی می کردم، اگر با صدای بلند میخندیدم مامان اخم میکرد، گاهی هم میخواستم با بابا بازی کنم اما او مرا کتک میزد»
-«زهرا دستت چی شده؟»
-«پدر با سیگار خود دست مرا سوزوند.حواسم نبود و پام به جاسیگاری بابا خورد عصبانی شد و سیگار را رو دست من گذاشت.»
قاضی برمیخیزد، از اتاق بیرون میرود و بعد از چند دقیقه بازمیگردد، زهرا آنچنان غرق عروسکبازی است که این رفتوآمد را توجهی ندارد، فقط هر از گاهی از نگاه پدر و مادر میگریزد.
سرپرستی زهرا با حکم قاضی به شخص دیگری سپرده شد.
-« زهرا با من دوستی؟»
-«بله»
-«پدر و مادرت را دوست داری؟»
به عروسکش نگاهی میاندازد، میخندد و میگوید: «بله آخه مریم جون (مددکار) گفته که اون موقع بابا و مامان عصبانی بودن »
با جملهای دیگر مرا به سکوت فرا میخواند:« من میخوام برای عروسکم مامان مهربونی باشم، مریمجون گفته خدا مامانو را دوست داره»
دستان کوچک زهرا و چشمان اشکآلودش زندگی را به گونهای دیگر تفسیر میکرد گاهی یک نگاه در نزدیکی ما معنا و مفهوم بسیار دارد، به سادگی از کنارآن نگذریم...
زندگی با عشق و امید آغاز میشود؛ با تولد کودک، شیرینتر میشود؛ گاهی خانوادهای کوچک از این اجتماع بزرگ با حسرت به کودکان دیگر چشم میدوزند تا شاید روزی دستان کودکشان را نوازش کنند و گاهی نتیجه نمیدهد و زندگی بدون داشتن کودک به پایان میرسد.
در راهروی دادگاه به ناپایداری سراب زندگی، به سستی و از هم گسیختگی زندگی توجه نمیکنم زیرا کودکانی آنجا نشستهاند که از ترس پدر و مادر پشت چادر غریبهای پنهان میشوند، آن غریبه کسی نیست جزء یک مددکار. . .
در میان کودکان، دختر بچهای کوچک با موهای بافته شده و چشمانی سیاه مرا به سوی خود کشاند. هرچه به او نزدیکتر میشوم ترس و وحشت در چشمان کودک افزایش مییابد و کودک خود را در زیر چادر مددکار پنهان میکند. در جستوجوی علت فرار کودک، پشت سر خود سنگینی سایهای را احساس کردم، کودک میگریزد از مردی قد بلند !
مددکار آنها را به نشستن در صندلی مقابل راهنمایی میکند، دوباره نگاهم به نگاه کودک پیوند میخورد و گل لبخندی کمرنک روی لبان او شکوفه میکند، مددکار او را نوازش کرد و او را آرام بر روی صندلی کنار خود نشاند.
با هدیه شکلاتی خود را میهمان دنیای پرغصه کودک میکنم؛ دستان کبود کودک و گردن سوخته او لبخند دلربایش را کمرنگ جلوه میدهد.
«دلیل فرار این دخترک از والدینش چیست؟» مددکار میگوید: «متأسفانه این کودک بارها از سوی والدینش تنبیه شده است.»
مددکار میگوید و ذهن من از سنگینی کلمات میگریزد. «با جیغ و فریادهای کودک در خانه و نالههایش همسایهها در جریان موضوع قرار گرفتهاند که بعد از مشاوره و درمان پزشکی و تأیید پزشکی قانونی متوجه شدیم که کودک به مدت ۷ الی ۸ ماه که توسط پدر با سیگار مورد آزار جسمی قرار گرفته است و مادر کودک هم به بهانههای مختلف تمام بدن کودک را مورد آزارهای جسمی از جمله سوزاندن و داغ کردن قرار داده است.»
دخترک ۴ - ۵ ساله به نظرمیآید. او را زهرا صدایش میکنند.به آرامی دستم را به نشانه دوستی به سمت زهرا دراز میکنم و او هم مشتاقانه دستم را در میان پنجه خود میفشارد.
«زهرا چه کسی را دوست داری؟» نگاهی به مددکار میکند، چشم از او میگیرد و میگوید: «این را». بعد عروسکش را به من نشان میدهد. « زهرا دستت چی شده؟» مظلومانه میگوید: «مامانم زده» صورتش در بغضی کودکانه مچاله میشود، اشک در چشمانش میدود و میگوید: «من مامانم را دوست ندارم».
با صدای قاضی به خود میآیم . آنها را به داخل اتاق فرا خواندهاند.
قاضی، از دلیل آزار جسمی فرزندشان میپرسد، مرد که در جایگاه ایستاده با صدایی لرزان میگوید: «نمیدانم، خسته بودم و کار و مشکلات بر من فشار آورده بود، وقتی به خانه میآمدم حوصله سر و صدا را نداشتم و همسرم هم دائم از کودکمان گله میکرد من هم بیمحابا عصبانی میشدم و کودک خود را آزار می دادم».
« این هم شد دلیل؟» مرد جوابی ندارد، مگر دخترک جز محبت چه چیزی را از پدر میخواست؟
طنین صدای گریه مادر زهرا، ما را به خود میآورد، نالان میگوید: «اشتباه کردم، ما فرزندمان را دوست داریم مگر جز زهرا فرزند دیگر هم داریم».
خیز برمیدارد تا دل را به هوای کودکش آرام کند اما کودک میگریزد و آغوش مددکار را پناه میگیرد.
قاضی زن را به نشستن و دوری از فرزندش فرا میخواند: «درست است که شما والدین این کودک هستید ولی طبق قوانین و ضوابط این کودک از حقوق خاصی برخوردار است که جامعه در مقابل این قوانین از این کودکان ناتوان دفاع میکند و طبق قانون این کودک فعلاً به شما تعلقی ندارد».
زهرا کوچولو بهت زده به همه نگاه میکند، قاضی این بار از زهرا میپرسد: «زهرا تو در خانه چه کار میکردی؟»، همه تعجب میکنند.سوالی تعجب آوراست.
با الفاظی کودکانه شمرده شمرده میگوید: «من فقط بازی می کردم، اگر با صدای بلند میخندیدم مامان اخم میکرد، گاهی هم میخواستم با بابا بازی کنم اما او مرا کتک میزد»
-«زهرا دستت چی شده؟»
-«پدر با سیگار خود دست مرا سوزوند.حواسم نبود و پام به جاسیگاری بابا خورد عصبانی شد و سیگار را رو دست من گذاشت.»
قاضی برمیخیزد، از اتاق بیرون میرود و بعد از چند دقیقه بازمیگردد، زهرا آنچنان غرق عروسکبازی است که این رفتوآمد را توجهی ندارد، فقط هر از گاهی از نگاه پدر و مادر میگریزد.
سرپرستی زهرا با حکم قاضی به شخص دیگری سپرده شد.
-« زهرا با من دوستی؟»
-«بله»
-«پدر و مادرت را دوست داری؟»
به عروسکش نگاهی میاندازد، میخندد و میگوید: «بله آخه مریم جون (مددکار) گفته که اون موقع بابا و مامان عصبانی بودن »
با جملهای دیگر مرا به سکوت فرا میخواند:« من میخوام برای عروسکم مامان مهربونی باشم، مریمجون گفته خدا مامانو را دوست داره»
دستان کوچک زهرا و چشمان اشکآلودش زندگی را به گونهای دیگر تفسیر میکرد گاهی یک نگاه در نزدیکی ما معنا و مفهوم بسیار دارد، به سادگی از کنارآن نگذریم...
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼