۲۵۵۳۶۷

مادرم گوشواره‌اش را فروخت تا من کفش زرشکی داشته باشم! روایت احساسی صحرا اسدالهی

مادرم گوشواره‌اش را فروخت تا من کفش زرشکی داشته باشم! روایت احساسی صحرا اسدالهی

نی نی بان: صحرا اسدالهی، بازیگر و کارگردان جوان، در برنامه «رک شو» از تجربه تلخ کودکی خود سخن گفت؛ خاطره‌ای که از اختلاف فرهنگی و جابه‌جایی محل زندگی‌اش شکل گرفته و تأثیری عمیق بر زندگی او داشته است.

صحرا اسدالهی، از بازیگران جوان و آینده‌دار سینمای ایران که با ایفای نقش در فیلم «فروشنده» به کارگردانی اصغر فرهادی مورد توجه قرار گرفت، اخیراً در برنامه «رک شو» به روایت یکی از تلخ‌ترین خاطرات کودکی خود پرداخته است. او در این برنامه به تجربه‌ای مرتبط با اختلاف فرهنگی اشاره کرد که تأثیر عمیقی بر زندگی او داشت.

روایت کوچ از کندر کرج به نیاوران

اسدالهی داستانش را این‌گونه آغاز کرد: «زمانی که فقط شش سال داشتم و در کندر کرج زندگی می‌کردیم، پدرم در نیاوران کاری پیدا کرد و به‌عنوان سرایدار کارخانه "میخ‌سازی یزد" مشغول به کار شد. این تغییر محل زندگی برای من که کودک بودم، اتفاق بزرگی به حساب می‌آمد و پذیرش آن برایم دشوار بود. اما به هیچ وجه نمی‌خواهم این موضوع را به معنای بدبختی و فقر مطلق جلوه دهم، بلکه ما درگیر نوعی اختلاف فرهنگی شده بودیم.»

 

درخواست کوچک برای جشن الفبا

او ادامه داد: «در آستانه جشن الفبای مدرسه از پدرم خواستم که برایم یک مقنعه و یک جفت کفش زرشکی بخرد. اما پدرم گفت: "صبر کن." من که کوچک بودم و هیجان زیادی داشتم، گفتم: "صبر کن چیست؟ فردا جشن الفباست!" این طور بود که مادرم تصمیم گرفت گوشواره‌های خود را بفروشد تا بتواند این دو خواسته من را برآورده کند.»

 

صحرا اسدالهی: مادرم مادرم گوشواره اش را فروخت تا من یک جفت کفش زرشکی با یک مقنعه نو بخرم | آرزو داشتم پدر و مادرم خفت من را نبینند

 

تجربه تلخ جشن الفبا

این بازیگر جوان کشور درباره جزئیات جشن الفبای خود چنین توضیح داد: «در آن زمان ما سرایدار مجموعه بودیم و حتی در ایام عید نمی‌توانستیم خانه را ترک کنیم. با اصرار از مادرم خواستم همراه من به جشن الفبا بیاید. پدرم از حضور در جشن معذور بود و گفت: "من نمی‌توانم بیایم، حاجی اجازه نمی‌دهد. تو با مادرت برو."

 

در کلاس ما ۳۶ نفر بودیم و حروف الفبا فقط برای ۳۲ نفر انتخاب شده بود. چهار نفر اضافه آمده بودیم که من هم یکی از آن چهار نفر بودم. شاهد بودم که رنگ‌های اکلیلی زیبا روی مقنعه بچه‌ها زده می‌شد؛ مثلاً الف اکلیلی، ب اکلیلی، ولی اسمی از ما برده نشد. این لحظات برایم بسیار سخت گذشت.

 

آرزوی تلخ کودکی

اسدالهی در ادامه گفت: «همین‌طور که نشسته بودم و به اتفاقات نگاه می‌کردم، ناگهان پدر و مادرم را دیدم که در ردیف اول جشن نشسته‌اند. آن‌قدر از این اتفاق ناراحت بودم که آرزو کردم در راه مدرسه اتفاقی برایشان بیفتد و اصلاً به جشن نرسند. نمی‌خواستم شاهد خفت و ناراحتی من باشند. این تجربه‌ای تلخ بود که هرگز فراموش نخواهم کرد؛ مادرم گوشواره‌هایش را فروخته بود، اما من انتخاب نشده بودم.»

لینک هدیه

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

وبگردی

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.