روزهای آخر حاملگی چگونه است؟
چیز زیادی نمانده است. حتی اگر بخواهی تا آخرین روز و دقیقه هم طولش بدهی (که انگار تصمیمت همین است!) باید تا یک هفته دیگر بیایی.
روی میز یک شمارنده گذاشتهام که نشان میدهد فقط یک ماه تا آمدن تو مانده. هنوز کلی کار دارم که باید در همین ۳۰ روز جمع و جورشان کنم. در همین هفتهای که گذشت، وسایل اتاق تو را گذاشتیم، کمددیواری را مرتب کردیم و پردههای اتاقت را نصب کردیم. پردهها را خودم دوختم! اولین بار بود پشت چرخ خیاطی مینشستم، اما نتیجهاش آن قدرها هم بد نبود. حالا فقط مانده خریدن لوستر و هواگیری فنکوئلها و پر کردن فریزر و پر کردن برگه مرخصی دانشگاه و پیگیری کارهای مرخصی و... اووووه! چقدر کار مانده. زود نیاییها؛ ما هنوز وقت لازم داریم!
۲۴ روز مانده
این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنم به زایمان فکر نکنم و آن وقت شب و روز هم دارم به آن فکر میکنم! هر از چندگاهی که دلم درد میگیرد، ناگهان میترسم. هرچند میدانم اینها دردهای واقعی نیستند و فقط تمرینهای رحم هستند برای مسابقه اصلی، اما چیزی از نگرانیام کم نمیشود. چند روز پیش یکی تعریف میکرد روزی که برای سزارین به بیمارستان رفته بوده، یکی از مادرها ترسیده و گفته حاضر نیست وارد اتاق عمل شود! بماند که چقدر حرفش خندهدار بوده (بالاخره چی؟ آخرش که آن بچه باید یک جوری بیرون بیاید!) اما آدم میتواند بفهمد که در چنین شرایطی «ترس» چقدر واقعی و نزدیک است. این روزها بیشتر از این که از درد، زایمان، خون یا این چیزها بترسم، از خود ترس میترسم. میترسم در روزی که باید شجاعتر از همیشه باشم، بترسم و غش کنم! من که میدانی، سابقه این چیزها را هم دارم! از آمپول و دکتر و خون هم وحشتناک میترسم! حالا نکند آن روز هم این طوری بترسم؟ آن وقت چه کسی نرگس را به دنیا بیاورد؟! وای... عجب دردسر بزرگی! خدایا! این روزها بیشتر هوایم را داشته باش. بیشتر از همیشه محتاج لطف تو هستم. قلبم را آرام کن، خالق من و فرزندم!
19 روز مانده
من از بخش زایمان برگشتم!
نترس! هنوز خبری نیست. برای معاینه معمول بارداری رفته بودم پیش دکتر. خوابیدم تا برای چک کردن وضعیت لگن و دهانه رحم و سر بچه، معاینه داخلیام کند. من هم که ترسو؛ تا کمی لک خونی دیدم، از ترس فشارم افتاد و نبض خودم و جنین نامتعادل شد. دکتر هم گفت باید بروم بلوک زایمان تا نوار قلب بچه را بگیریم. به قدری ترسیده بودم که فقط توانستم به همسر زنگ بزنم و با گریه بگویم دارم میروم بخش زایمان! آن بالا، توی بخش، من در حال سکته ناقص بودم و ماماها دورم جمع شده بودند که: «چه لباس قشنگی داری! کجایی هستی؟!» واقعا دلم میخواست موهای خودم را بکنم! خوابیدم و نوار قلب بچه را گرفتیم. نبضش کاملا نرمال بود. دکتر متخصص دوباره معاینهام کرد و گفت دهانه رحمت 2 سانت باز است و رحم هم منقبض است. اگر خانهات نزدیک است برو خانه. امشب میزایی!
بیرون بخش، همسرم منتظر بود تا من را که انگار از قبر درآمده بودم، تحویل بگیرد! واقعا ترسیده بودم. هرچند، حالا که یک روز از این ماجرا برمیگردد، فکر میکنم آن قدرها هم بحرانی نبود. اصلا آن ماماها حق داشتند. هرچقدر که دامن و شلیته من غیرعادی بود، گرفتن نوار قلب جنین برای آنها کاملا عادی بود.حتی حالا فکر میکنم باید برای این تقلب کوچک از خدا متشکر باشم. لااقل حالا میدانم که پشت آن در مات چه خبر است و خیلی آرامتر شدهام. ضمنا، برخلاف پیشبینی دکتر، امشب هم نزاییدم!
12 روز مانده
وقتی اوایل بارداری بودم، فکر میکردم آنهایی که هفته ۳۸ و ۳۹ بارداری هستند (یعنی یک چیزی در مایههای هزار سال دیگر!) چه کار میکنند و چه حالی دارند. مثلا همهاش خوابیدهاند؟ بیرون هم میروند؟ چطوری میخوابند؟ مهمانی چطور؟ حالا خودم رسیدهام به آن تصور دور و دستنیافتنی و میتوانم جواب آن سوالها را بدهم. هیچ چیز! همه چیز مثل همیشه است، فقط کمی کندتر و سنگینتر. سر کار نمیروم، اما با همسر بیرون میرویم، فیلم میبینیم، کارهای پایاننامه همسر را انجام میدهیم که چند روز دیگر دفاع دارد و هر دو کمی نگران و منتظریم. سختتر میخوابم، راحتتر غذا میخورم (چون سر نرگس پایین رفته و کمتر به معدهام فشار میآورد)، زیاد پیادهروی میکنم و روی یکی از این توپهای بزرگ یوگا مینشینم و آن را میچرخانم که میگویند برای پایین آمدن سر بچه مفید است. کتابهای بارداری را ول کردهام و کتابهایی در مورد زایمان و شیردهی و عوض کردن پوشک و این چیزها میخوانم. حوصله هیچ چیز دیگری جز بچه را ندارم و به طور کامل روحیه خبرنگاریام را کنار گذاشتهام و حتی روزنامه هم نمیخوانم! واقعا نرگس هم تمام فضای دلم را پر کرده و هم تمام حجم فکرم را.
۶ روز مانده
در مسابقهمان، همسر برنده شد! میخواستیم ببینیم کداممان زودتر فارغ میشویم؛ همسر از دفاعیه پایاننامه و من از تولد تو! بابایت برنده شد. دیروز جلسه دفاعیه پایاننامه را نشستیم و حالا دیگر هیچ کاری نداریم جز انتظار برای آمدن تو.
چیز زیادی نمانده است. حتی اگر بخواهی تا آخرین روز و دقیقه هم طولش بدهی (که انگار تصمیمت همین است!) باید تا یک هفته دیگر بیایی. آخرین جلسات کلاس بارداری و زایمان بیمارستان را با یادداشت کردن چیزهایی در مورد زایمان و مراقبت از نوزاد گذراندم. فهمیدم که علائم خطر در نوزادان سرفه، زردی، تب، ادرار سخت و دردناک، استفراغ جهشی و جوشهای سرسفید است. این را هم فهمیدم که تا وقتی کیسه آب پاره نشده یا خونریزی نداریم، بهتر است زود به بیمارستان نیاییم و مثلا تا وقتی فاصله دردها به حدود 5 دقیقه رسید، صبر کنیم و به جایش در خانه دوش آب گرم بگیریم. این چیزها را باید به خاطر بسپارم. همین روزها لازمم میشود.
2 روز مانده
مامان جان! این پاشنه پایت من را کشته. گذاشتی روی شکمم و همین طور یکبند فشار میدهی. پوستم درد گرفته از این همه فشار. باور کن راه خروج از اینجا نیست! به نظر میرسد بیرونبیا نیستی! دکتر گفته بود حواسم به حرکات تو باشد و تو هم که ماشالا از همیشه بیشتر لگد میزنی. دیشب تمام شب را در مسیر اتاق و دستشویی بودم. امروز هم از صبح ترشحات عجیبی دارم که شفاف و غلیظند. به گمانم مادهای باشد که دهانه رحم را در طول بارداری میبندد. جدی جدی زایمان دارد نزدیک میشود. فقط تو ماندهای که رضایت بدهی و بیایی بیرون. پسفردا نوبت چکآپ چهل هفتگی را دارم. اگر نیایی دیگر به زور بیرونات میآوریم! ساک را بستهام و همه چیز را تویش گذاشتهام. لباس زیر و رو و حوله و مسواک و صابون و شانه و دمپایی و مدارک و دفترچه بیمه و دوربین و... این چیزها برای خودم، سرهمی و پوشک و دستکش و پتو و این چیزها هم برای تو.
دیگر چیزی نمانده
احتمالا خندهدارترین روز آخر دنیا را ما داشتهایم! صبح رفتیم منزل مادر همسر، بعد رفتیم کافیشاپ فرودگاه مهرآباد، بعد رفتیم سینما و شب هم پیتزا را در یک پیتزایی نوستالژیک خوردیم و رفتیم خانه! انگار که گذاشتهاند پشت سرمان که یک وقت نرویم خانه. دلم میخواست از آخرین روزهای دونفریمان لذت ببریم. حالا چند ساعت است که چند قلپ روغن کرچک خوردهام و بدجوری دل و رودهام به هم ریخته. نمیدانم به خاطر آش مفصل خانه مادر همسر است یا این روغنکرچک لعنتی که احساس میکنم رودههایم درد میکنند. دردش کم است، وگرنه فکر میکردم درد زایمان است. فردا هم وقت دکتر دارم. بیا دیگر!
روز آمدن
تا ۴ صبح به خودم پیچیدم و باز هم فکرش را نمیکردم که این درد زایمان باشد. دردش واقعا جزئی بود. من که دردهای عادت ماهانه شدید را تجربه کرده بودم، فکر میکردم دست کم باید به اندازه آن باشد. ضمن این که درد بیشتر سمت رودههایم بود تا جلوی شکمم. دم صبح که ساعت آوردم و دیدم دردها به فاصله ۱۰ دقیقه و منظم هستند، باور کردم که اینها همان دردهای زایمان هستند. تصمیم گرفتم بخوابم تا برای زایمان انرژی داشته باشم. تا ۵ خوابیدم و ناگهان با دردی عجیب از خواب پریدم. کیسه آبم پاره شده بود. با سر و صدا همسر را بیدار کردم و حاضر شدیم. ترسیده بودم. فکرش را نمیکردم. درد واقعا شدید بود. دائمی نبود. وقتی درد میآمد هیچ کار نمیتوانستم بکنم. بعد تا درد تمام میشد، میدویدیم سمت آسانسور. خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و معاینه اولیه نشان داد دهانه رحم ۵ سانتیمتر باز است. شوکه شدم! انتظار نداشتم این قدر پیشرفت کرده باشم.
خودم تصور میکردم ساعتها و ساعتها درد کشیدهام، اما بعدا فهمیدم کل فرایند زایمان از وقتی که از در خانه بیرون آمدیم تا به دنیا آمدن بچه ۳ ساعت و نیم بیشتر طول نکشیده و مرحله درد شدید حدود ۲ ساعت بوده است. هیچ کس نمیتواند درد زایمان را توصیف کند. در آن لحظات آدم آرزو میکند از هستی محو شود، اما این درد تمام شود، اما وقتی پای سلامت بچه در میان باشد، ناگهان خون به رگهای آدم برمیگردد. آن آخر، وقتی دیگر هیچ توانی برای فشار آوردن نداشتم، به محض این که دکتر گفت بچهات بدجایی مانده، زور بزن، با تمام توان زور زدم و ناگهان یک موجود کوچک روی دستهای دکتر جای همه دردها را گرفت. این یک اغراق رمانتیک نیست که میگویند دردهای زایمان طبیعی با تولد فرزند تمام میشود. اصلا انگار که هیچ وقت دردی در کار نبوده است. فقط تو هستی و یک نوزاد کوچک با چشمهای سیاه و درشت که روی سینهات میگذارند و میگویند این دختر توست!
ساعت ۹ صبح روز سهشنبه نرگس نفس کشید و من مادر شدم.
۲۴ روز مانده
این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنم به زایمان فکر نکنم و آن وقت شب و روز هم دارم به آن فکر میکنم! هر از چندگاهی که دلم درد میگیرد، ناگهان میترسم. هرچند میدانم اینها دردهای واقعی نیستند و فقط تمرینهای رحم هستند برای مسابقه اصلی، اما چیزی از نگرانیام کم نمیشود. چند روز پیش یکی تعریف میکرد روزی که برای سزارین به بیمارستان رفته بوده، یکی از مادرها ترسیده و گفته حاضر نیست وارد اتاق عمل شود! بماند که چقدر حرفش خندهدار بوده (بالاخره چی؟ آخرش که آن بچه باید یک جوری بیرون بیاید!) اما آدم میتواند بفهمد که در چنین شرایطی «ترس» چقدر واقعی و نزدیک است. این روزها بیشتر از این که از درد، زایمان، خون یا این چیزها بترسم، از خود ترس میترسم. میترسم در روزی که باید شجاعتر از همیشه باشم، بترسم و غش کنم! من که میدانی، سابقه این چیزها را هم دارم! از آمپول و دکتر و خون هم وحشتناک میترسم! حالا نکند آن روز هم این طوری بترسم؟ آن وقت چه کسی نرگس را به دنیا بیاورد؟! وای... عجب دردسر بزرگی! خدایا! این روزها بیشتر هوایم را داشته باش. بیشتر از همیشه محتاج لطف تو هستم. قلبم را آرام کن، خالق من و فرزندم!
19 روز مانده
من از بخش زایمان برگشتم!
نترس! هنوز خبری نیست. برای معاینه معمول بارداری رفته بودم پیش دکتر. خوابیدم تا برای چک کردن وضعیت لگن و دهانه رحم و سر بچه، معاینه داخلیام کند. من هم که ترسو؛ تا کمی لک خونی دیدم، از ترس فشارم افتاد و نبض خودم و جنین نامتعادل شد. دکتر هم گفت باید بروم بلوک زایمان تا نوار قلب بچه را بگیریم. به قدری ترسیده بودم که فقط توانستم به همسر زنگ بزنم و با گریه بگویم دارم میروم بخش زایمان! آن بالا، توی بخش، من در حال سکته ناقص بودم و ماماها دورم جمع شده بودند که: «چه لباس قشنگی داری! کجایی هستی؟!» واقعا دلم میخواست موهای خودم را بکنم! خوابیدم و نوار قلب بچه را گرفتیم. نبضش کاملا نرمال بود. دکتر متخصص دوباره معاینهام کرد و گفت دهانه رحمت 2 سانت باز است و رحم هم منقبض است. اگر خانهات نزدیک است برو خانه. امشب میزایی!
بیرون بخش، همسرم منتظر بود تا من را که انگار از قبر درآمده بودم، تحویل بگیرد! واقعا ترسیده بودم. هرچند، حالا که یک روز از این ماجرا برمیگردد، فکر میکنم آن قدرها هم بحرانی نبود. اصلا آن ماماها حق داشتند. هرچقدر که دامن و شلیته من غیرعادی بود، گرفتن نوار قلب جنین برای آنها کاملا عادی بود.حتی حالا فکر میکنم باید برای این تقلب کوچک از خدا متشکر باشم. لااقل حالا میدانم که پشت آن در مات چه خبر است و خیلی آرامتر شدهام. ضمنا، برخلاف پیشبینی دکتر، امشب هم نزاییدم!
12 روز مانده
وقتی اوایل بارداری بودم، فکر میکردم آنهایی که هفته ۳۸ و ۳۹ بارداری هستند (یعنی یک چیزی در مایههای هزار سال دیگر!) چه کار میکنند و چه حالی دارند. مثلا همهاش خوابیدهاند؟ بیرون هم میروند؟ چطوری میخوابند؟ مهمانی چطور؟ حالا خودم رسیدهام به آن تصور دور و دستنیافتنی و میتوانم جواب آن سوالها را بدهم. هیچ چیز! همه چیز مثل همیشه است، فقط کمی کندتر و سنگینتر. سر کار نمیروم، اما با همسر بیرون میرویم، فیلم میبینیم، کارهای پایاننامه همسر را انجام میدهیم که چند روز دیگر دفاع دارد و هر دو کمی نگران و منتظریم. سختتر میخوابم، راحتتر غذا میخورم (چون سر نرگس پایین رفته و کمتر به معدهام فشار میآورد)، زیاد پیادهروی میکنم و روی یکی از این توپهای بزرگ یوگا مینشینم و آن را میچرخانم که میگویند برای پایین آمدن سر بچه مفید است. کتابهای بارداری را ول کردهام و کتابهایی در مورد زایمان و شیردهی و عوض کردن پوشک و این چیزها میخوانم. حوصله هیچ چیز دیگری جز بچه را ندارم و به طور کامل روحیه خبرنگاریام را کنار گذاشتهام و حتی روزنامه هم نمیخوانم! واقعا نرگس هم تمام فضای دلم را پر کرده و هم تمام حجم فکرم را.
۶ روز مانده
در مسابقهمان، همسر برنده شد! میخواستیم ببینیم کداممان زودتر فارغ میشویم؛ همسر از دفاعیه پایاننامه و من از تولد تو! بابایت برنده شد. دیروز جلسه دفاعیه پایاننامه را نشستیم و حالا دیگر هیچ کاری نداریم جز انتظار برای آمدن تو.
چیز زیادی نمانده است. حتی اگر بخواهی تا آخرین روز و دقیقه هم طولش بدهی (که انگار تصمیمت همین است!) باید تا یک هفته دیگر بیایی. آخرین جلسات کلاس بارداری و زایمان بیمارستان را با یادداشت کردن چیزهایی در مورد زایمان و مراقبت از نوزاد گذراندم. فهمیدم که علائم خطر در نوزادان سرفه، زردی، تب، ادرار سخت و دردناک، استفراغ جهشی و جوشهای سرسفید است. این را هم فهمیدم که تا وقتی کیسه آب پاره نشده یا خونریزی نداریم، بهتر است زود به بیمارستان نیاییم و مثلا تا وقتی فاصله دردها به حدود 5 دقیقه رسید، صبر کنیم و به جایش در خانه دوش آب گرم بگیریم. این چیزها را باید به خاطر بسپارم. همین روزها لازمم میشود.
2 روز مانده
مامان جان! این پاشنه پایت من را کشته. گذاشتی روی شکمم و همین طور یکبند فشار میدهی. پوستم درد گرفته از این همه فشار. باور کن راه خروج از اینجا نیست! به نظر میرسد بیرونبیا نیستی! دکتر گفته بود حواسم به حرکات تو باشد و تو هم که ماشالا از همیشه بیشتر لگد میزنی. دیشب تمام شب را در مسیر اتاق و دستشویی بودم. امروز هم از صبح ترشحات عجیبی دارم که شفاف و غلیظند. به گمانم مادهای باشد که دهانه رحم را در طول بارداری میبندد. جدی جدی زایمان دارد نزدیک میشود. فقط تو ماندهای که رضایت بدهی و بیایی بیرون. پسفردا نوبت چکآپ چهل هفتگی را دارم. اگر نیایی دیگر به زور بیرونات میآوریم! ساک را بستهام و همه چیز را تویش گذاشتهام. لباس زیر و رو و حوله و مسواک و صابون و شانه و دمپایی و مدارک و دفترچه بیمه و دوربین و... این چیزها برای خودم، سرهمی و پوشک و دستکش و پتو و این چیزها هم برای تو.
دیگر چیزی نمانده
احتمالا خندهدارترین روز آخر دنیا را ما داشتهایم! صبح رفتیم منزل مادر همسر، بعد رفتیم کافیشاپ فرودگاه مهرآباد، بعد رفتیم سینما و شب هم پیتزا را در یک پیتزایی نوستالژیک خوردیم و رفتیم خانه! انگار که گذاشتهاند پشت سرمان که یک وقت نرویم خانه. دلم میخواست از آخرین روزهای دونفریمان لذت ببریم. حالا چند ساعت است که چند قلپ روغن کرچک خوردهام و بدجوری دل و رودهام به هم ریخته. نمیدانم به خاطر آش مفصل خانه مادر همسر است یا این روغنکرچک لعنتی که احساس میکنم رودههایم درد میکنند. دردش کم است، وگرنه فکر میکردم درد زایمان است. فردا هم وقت دکتر دارم. بیا دیگر!
روز آمدن
تا ۴ صبح به خودم پیچیدم و باز هم فکرش را نمیکردم که این درد زایمان باشد. دردش واقعا جزئی بود. من که دردهای عادت ماهانه شدید را تجربه کرده بودم، فکر میکردم دست کم باید به اندازه آن باشد. ضمن این که درد بیشتر سمت رودههایم بود تا جلوی شکمم. دم صبح که ساعت آوردم و دیدم دردها به فاصله ۱۰ دقیقه و منظم هستند، باور کردم که اینها همان دردهای زایمان هستند. تصمیم گرفتم بخوابم تا برای زایمان انرژی داشته باشم. تا ۵ خوابیدم و ناگهان با دردی عجیب از خواب پریدم. کیسه آبم پاره شده بود. با سر و صدا همسر را بیدار کردم و حاضر شدیم. ترسیده بودم. فکرش را نمیکردم. درد واقعا شدید بود. دائمی نبود. وقتی درد میآمد هیچ کار نمیتوانستم بکنم. بعد تا درد تمام میشد، میدویدیم سمت آسانسور. خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و معاینه اولیه نشان داد دهانه رحم ۵ سانتیمتر باز است. شوکه شدم! انتظار نداشتم این قدر پیشرفت کرده باشم.
خودم تصور میکردم ساعتها و ساعتها درد کشیدهام، اما بعدا فهمیدم کل فرایند زایمان از وقتی که از در خانه بیرون آمدیم تا به دنیا آمدن بچه ۳ ساعت و نیم بیشتر طول نکشیده و مرحله درد شدید حدود ۲ ساعت بوده است. هیچ کس نمیتواند درد زایمان را توصیف کند. در آن لحظات آدم آرزو میکند از هستی محو شود، اما این درد تمام شود، اما وقتی پای سلامت بچه در میان باشد، ناگهان خون به رگهای آدم برمیگردد. آن آخر، وقتی دیگر هیچ توانی برای فشار آوردن نداشتم، به محض این که دکتر گفت بچهات بدجایی مانده، زور بزن، با تمام توان زور زدم و ناگهان یک موجود کوچک روی دستهای دکتر جای همه دردها را گرفت. این یک اغراق رمانتیک نیست که میگویند دردهای زایمان طبیعی با تولد فرزند تمام میشود. اصلا انگار که هیچ وقت دردی در کار نبوده است. فقط تو هستی و یک نوزاد کوچک با چشمهای سیاه و درشت که روی سینهات میگذارند و میگویند این دختر توست!
ساعت ۹ صبح روز سهشنبه نرگس نفس کشید و من مادر شدم.
منبع:
شهرزاد
نظر کاربران
سلام من تو ماه ۶بارداریم ،واقعا داستان جالبی بود اشکم دراومد ،واقعا حس خیلی خوبیه...........