ترس از مادر شدن، همه وجودم را گرفته بود
نگاهی به کودک در آغوشم انداختم و با خود گفتم این بچه ای بود که من ۹ ماه او را در درونم داشتم؟
هیچ وقت لحظه ای را که فرزندم را در آغوش گرفتم فراموش نمی کنم. نه به خاطر اینکه یک بچه ی خواستنی در میان بازوانم بود یا رویای طولانی مادرانه ام محقق می شد. حتی نه به خاطر اینکه لحظه ی احساسی را با همسرم هنگام تولد اولین بچه ام می گذراندیم. نه ، به خاطر هیچ کدام از این ها نبود.
من نگاهی به کودک در آغوشم انداختم و با خود گفتم این بچه ای بود که من ۹ ماه او را در درونم داشتم؟ اگر من بخواهم حالت های احساسی چند روز پس از تولد بچه ام را برایتان خلاصه کنم، کاملا شوکه می شوید. در واقع من از اینکه نتوانم با فرزندم ارتباط برقرار کنم خیلی می ترسیدم…
در حالی که خیلی از کسانی که من را در بیمارستان می دیدند به من می گفتند که چقدر آرام و ساکت به نظر می آیی (درواقع نظرشان این بود که مادر برازنده ای بودم).
فکر می کردم که بدنم به صورت کاملا اوتوماتیک عمل می کند. این جریان ادامه داشت تا این که یک روز صبح که کودک را در آغوش گرفتم اشک صورتم را پوشاند. به همسرم گفتم که حس واقی من در این مدت چه بوده است. من بچه ام را نمیشناختم. او آنطوری که تصور می کردم نبود. این غریبه ی کوچک در آغوش من که بود؟ این بچه ای بود که دائما به وجود من لگد می زد؟ بچه ای که بارها سعی کرده بودم تصورش کنم؟ او شبیه من و همسرم نبود. او در آغوشم متفاوت تر از چیزی بود که من فکر می کردم.
او با آن چشم های درشت مشتاقانه به من نگاه می کرد و من احساس ناراحتی می کردم. البته که او یک کودک شیرین و خواستنی بود. البته برایم مهم بود که او سالم و سلامت باشد. اما آیا می توانستم فورا با او ارتباط برقرار کنم؟ نه نمی توانستم. وقتی برادر زاده هایم به دنیا آمدند من گریه کردم. هر دویشان را بعد تولد در آغوش گرفتم و به صورت های کوچک شیرین شان نگاه کردم.
من فکر می کردم که تولد بچه ی خودم حداقل به اندازه ی تولد آن ها برایم احساسی باشد اما این طور نبود. به جایش من با یک لبخند مصنوعی به صورتم نقاب زده بودم در حالیکه در درونم در مورد احساساتم وحشت زده بودم. از اینکه نتوانم با فرزندم ارتباط برقرار کنم خیلی می ترسیدم چیزی که این وسط از همه بدتر بود این بود که این کوچولوی شیرین از بدو تولد من را شناخت. او صدای من را دنبال می کرد و در آغوش من آرام می گرفت. چطور او اینقدر در مورد من مطمئن بود و در مورد من اینطور نبود.
در نهایت حس مادرانه ام به غلیان در آمد. چیزی در وجودم تکان خورد. من تغییر کردم به رویش خندیدم و کلمات شیرین در گوشش زمزمه کردم. من در انتظار این احساسات شدید مادرانه بودم. پس از روزهایی که منجر به تحریک احساسات من شد به تعدادی از دوستان و همکارانم ایمیل فرستادم تا آن ها را از زایمان خود باخبر کنم و تعداد زیادی پیام تبریک دریافت کردم.
هیچ ناراحتی برای اینکه در لحظه ی اول عاشق پسرم نشدم نبود. این اتفاق می تواند چند روزی زمان ببرد شایدم هفته ها و شایدم بیشتر…
من تا مدت ها به آن پیام ها چسبیده بودم. هر زمان که احساس بدترین مادر دنیا به من دست می داد من آن پیام ها را می خواندم و به خود یادآوری می کردم که مادر خوبی هستم تا بتوانم برای خودم زمان بخرم.
امیدوار بودم به عشق بی قید و شرطی نسبت به پسرم دست یابم و در نهایت این اتفاق افتاد. همه ی این اتفاق ها زمانی افتاد که او را در آغوش می گرفتم، دست های کوچکش را بر روی صورتم می کشید ، وقتی به او شیر می دادم با انگشتانش با شست دستم بازی می کرد. وقتی او را روی لباسم می نشاندم با آن چشم های آبی درشتش به من نگاه می کرد. وقتی برای بار اول لبخندی به رویم پاشید باعث شد روز به روز بیشتر عاشقش شوم.
عشق واقعی
از همه ی آن خانم هایی که از من خواستند که کم نیاورم و برای دوست داشتن فرزندم سماجت کنم ممنون هستم. آن هایی که به من یاد دادند اینکه در لحظه ی اول عاشق بچه ات نشوی مهم نیست. کسانی که به من گفتند زمان لازم دارم. خب مادران عزیز اکنون نوبت من است. این منم که به شما می گویم که برای عشق ورزیدن به کودکتان تلاش کنید و کم نیاورید. این عشق خودش به زودی پیدایش می شود…
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼