۳۰ هزار و ۳۰۸ نوزاد در طول جنگ ۱۲ روزه به دنیا آمدند

در روزهای پر از آشوب جنگ که همه دنبال جایی امن بودند و خیلی ها شب و روز را با صدای موشک و انفجار گذراندند، ۳۰ هزار و ۳۰۸ نوزاد به دنیا آمدند تا نویدبخش ایمد و زندگی باشند. بیمارستان خاتم الانبیا تهران که یکی از بیمارستان های مهم پایتخت است در آخرین روز جنگ ۱۲ روزه شاهد انفجارهای مهیبی در ساختمان های اطراف بود و در عین حال شاهد تولد بعضی نوزادان. روزنامه ایران گزارشی در این باره منتشر کرده است و سهیلا نوری، روزنامهنگار اجتماعی این روزنامه سراغ یکی از پزشکان متخصص زنان بیمارستان خاتم الانبیا و یکی از مادرانی که در آن روز دلهرهآور زایمان کرده، رفته است. در ادامه بخشهایی از این گزارش را به قلم این روزنامهنگار میخوانید.
در روزهای پر از آشوب جنگ که همه دنبال جایی امن بودند و خیلی ها شب و روز را با صدای موشک و انفجار گذراندند، ۳۰ هزار و ۳۰۸ نوزاد به دنیا آمدند تا نویدبخش ایمد و زندگی باشند. بیمارستان خاتم الانبیا تهران که یکی از بیمارستان های مهم پایتخت است در آخرین روز جنگ ۱۲ روزه شاهد انفجارهای مهیبی در ساختمان های اطراف بود و در عین حال شاهد تولد بعضی نوزادان. روزنامه ایران گزارشی در این باره منتشر کرده است و سهیلا نوری، روزنامهنگار اجتماعی این روزنامه سراغ یکی از پزشکان متخصص زنان بیمارستان خاتم الانبیا و یکی از مادرانی که در آن روز دلهرهآور زایمان کرده، رفته است. در ادامه بخشهایی از این گزارش را به قلم این روزنامهنگار میخوانید.
- عکس ها تزئینی است.
سهیلا نوری - گروه گزارش روزنامه ایران: حوالی ظهر، صدای انفجارهای پیاپی، محدوده بیمارستان خاتمالانبیا را پُر کرد. در آخرین روز جنگ حملات هوایی اسرائیل به نزدیکی ساختمان صلح جمعیت هلال احمر، بند دل مادران باردار در بیمارستان را پاره کرد، اما شیشه ساختمانهای اطراف که فرومیریخت، گردوغباری که به هوا برخاست، صدای فریادهایی که محوطه را برداشت و لرزشی که به جان اتاقها افتاد، هیچ کدام امید این مادران را ناامید نکرد. روایت کادر درمان و پدر و مادرهایی که تلخی روزهای جنگ را به شوق زایش زندگی تاب آوردند، بسیار خواندنی است.
ستاره 36 سال دارد و چیزی تا به دنیا آمدن دومین فرزندش نمانده بود که رژیم اشغالگر مناطق مسکونی پایتخت را هدف قرار داد. صدای انفجارهای پیدرپی تمام بدن «ستاره» را به رعشه میانداخت و تا تقی به توقی میخورد به گریه میافتاد ولی هربار میگفت به عشق پسرم طاقت میآورم. همسرش برای اینکه روزهای آخر بارداری را در آرامش بیشتری سپری کند، او را از منطقه «قلعه حسنخان» به منزل یکی از اقوام برد و بازخوانی هرگونه خبری را هم در حضور او ممنوع کرده بود. اوضاع تقریباً آرامی را ساخته بود تا اینکه موعد زایمان فرارسید. بیمارستانی که بنا بود زایمان در آن انجام شود، «خاتمالانبیاء» و پزشک متخصص دکتر «سکینه مؤیدمحسنی» بود. با اینکه اقوام و نزدیکان میگفتند برای زایمان به تهران نروند، «ستاره» اصرار داشت زایمان در همین بیمارستان و توسط همین پزشک انجام شود. صبح دوم تیرماه که به بیمارستان رسیدند اوضاع محدوده بیمارستان آرام بود، اما حوالی ساعت 12:30 ظهر ورق برگشت؛ «نزدیکیهای ظهر دکتر را دیدم. با آرامش و لبخند صحبت میکرد. معلوم بود میخواهد استرس من را کم کند. همینطور هم شد. حتی گفت بعد از اینکه ناهارخوردی کمکم برای زایمان آماده شو. یک جور عجیبی خیالم را راحت کرده بود. روی تخت نشستم و همینطور که ناهار میخوردم داشتم توی ذهنم صورت میهمان نورسیدهام را تصور میکردم که یکدفعه صدای انفجار شدیدی اتاق را برداشت. موج انفجار همهجا را لرزاند. پابرهنه دویدم وسط سالن. ظاهراً ساختمان کنار هلالاحمر را زده بودند. تمام بدنم میلرزید. زبانم قفل شده بود. میخواستم حرف بزنم ولی نمیشد. یکدفعه چهره پسرم مهدیار که حالا 5 سال و 2 ماهه است آمد جلوی چشمم. از یک طرف نگران مهدیار بودم از طرف دیگر نگران بچهای که چیزی نمانده بود در دل جنگ به دنیا بیاید. با اینکه در آن لحظهها بچهها همه انگیزه و توان من شده بودند ولی راستش را بخواهید خیلی ترسیده بودم تا حدی که به همسرم وصیت کردم. او در تمام مدت بارداری به خصوص روزهای جنگ مثل کوه پشتم بود و مطمئن بودم بهترین پناه بچههاست برای همین گفتم اگر از اینجا زنده بیرون نیامدم بچهها را فقط به تو میسپارم. نزدیکیهای ساعت 3 بود که دردم شروع شد و ساعت 4 و بیست دقیقه پسر قهرمانم در بغلم بود. تا صبح هم از خوبیهای دکتر مؤیدمحسنی حرف بزنم کم گفتم. نگاهش مثل مُسکن عمل میکرد. پسرم که به دنیا آمد زد زیر گریه، به من گفت: حتماً این روز را برایش تعریف کن. بهش بگو اگر نبودم از خدا برای من آمرزش بخواهد. کادر بیمارستان هم که مثل فرشته بودند و با نهایت مسئولیتپذیری از من و پسرم مراقبت کردند.»
ستاره تمام روزهای آخر بارداریاش را حتی روزهای بعد از به دنیا آمدن پسرش، هربار که چشمانش را بست، دانههای اشک روی صورتش نشست، تجربه عجیبی را از سر گذراند اما تا همین امروز در هیچکدام از لالاییهایی که برای «امیرحسین» خوانده، گریه نکرده و از لحظههای جانکاهی که گذرانده برایش نگفته است، بنا هم ندارد به این زودی از تلخیهایی که تجربه کرده چیزی بگوید فقط یک دفتر خاطرات خریده تا در اولین فرصت، از روزهایی بنویسد که بر ۳۰ هزار و ۳۰۸ مادر باردار در ایران گذشت.
خاطرات خانم دکتر
فرشته بیبالی که در روز دوم تیرماه، همان روزی که بیمارستان خاتمالانبیاء لحظات سراسر بیم و امید را تجربه میکرد، دو نوزاد را به این دنیا دعوت کرد، دکتر سکینه مؤیدمحسنی است. پزشک متخصص زنان و زایمان همین بیمارستان که معتقد است در بحبوحه جنگ، زمانی که خیلیها جان عزیزشان و عزیزانشان را برداشتند و به گوشهای دنج و خوش آبوهوا پناه بردند تا آب از آسیاب بیفتد و آنگاه آفتابی شوند، کادر درمان ماندند و مثل همیشه به دور از جنجال و تبلیغات، پناه بیماران شدند. با همین اعتقاد هم علاقهای به گفتوگو نشان نداد، ولی حاضر شد بخشی از نوشتههای دفتر خاطراتش را در اختیار «ایران» قرار دهد تا روایتگر لحظات بااهمیتی باشد که دوم تیرماه در بخش زایمان بیمارستان خاتمالانبیاء رقم خورد؛ «صبح دوشنبه بود، شب قبل خوب نخوابیدم. نیمهشب هربار که صدای پدافند و انفجار میآمد تمام نقشه ایران را به ذهن میآوردم و مرتب «اُفَوِّضُ اَمری» را میخواندم؛ خدایا تمام مملکت و حدود و ثغورش را به خودت میسپارم، خدا کند ما بندگانی باشیم که تو امورشان را مدیریت میکنی. صبح با خاطری جمع به بیمارستان رفتم. شب قبل یک بیمار هشت ماهه بستری شده بود، یک سزارین هم داشتم. «ستاره» که روزهای آخر بارداری را طی میکرد آمده بود، خیلی اضطراب داشت، منتظر بود تا نوزاد به دنیا بیاید و بغلش کند و به جای امنی پناه ببرد. آنقدر التماس در چشمهایش بود که او را هم بستری کردم. زایمان به خوبی انجام شد. تازه به وسط راهروی اتاق زایمان رسیده بودم که ناگهان انفجار و لرزش شدیدی که به نظر میآمد درست بالای سر ماست اتفاق افتاد. به سقف نگاه کردم خدا را شکر بر سرمان نیفتاده، سریعاً سراغ بیماران رفتیم، وحشت، گریه. پشت سر هم انفجار، لرزش. دو، سه، چهار، پنج، شش. خانم جلالی و خانم احمدی با آرامش بیماران را جمعوجور میکردند، بر سرشان و کمرشان ملحفه انداختند و به بیرون دویدیم. سالن جلوی اتاق عمل ولوله بود از جیغ و فریاد و گریه بیماران و برخی پرسنل بیمارستان. از پنج طبقه پایین میآمدند. پرستاران هر کدام یک نوزاد را محکم در بغل گرفته بودند و میدویدند. مادر بیچارهای که چند ساعت قبل زایمان کرده بود در حالی که خون از پاهایش جاری بود، میدوید. بیمارم پابرهنه بیرون دویده بود، جرأت نداشتم برگردم برایش دمپایی بیاورم. از جلوی اتاق عمل برایش دمپایی برداشتم. بعداً دیدم خانم احمدی صندل خودش را به بیمار دیگری داده و خودش پابرهنه تا مسجد رفته، هنوزم ذهنم درگیر تحلیل این است که چرا من به فکرم نرسید. وقتی از شدت جمعیت کم شد رفتم زیرزمین که قبلاً اصلاً نرفته بودم. مامای اتاق زایمان رنگش پریده بود و بشدت میلرزید و با صدای بلند گریه میکرد. تنها در میان تعدادی مرد ایستاده بود، در حالیکه داشتم به خانه خبر میدادم سالم هستیم او را در آغوش گرفتم، پسرم که صدای هقهق را از گوشی میشنید با نگرانی تکرار میکرد مامان راستش رو بگو چی شده. زیرزمین در یک اتاق «ستاره» را هراسان و گریان پیدا کردم، یکی از پرسنل اتاقشان را در اختیار ما گذاشتند، از یخچال اتاق آبمیوه خنک به همه دادند. کمکم آرامش برقرار شد. بهش گفتم اصلاً نگران نباش کنارت هستم و اگر لازم شد در همین اتاق زایمان را انجام میدهم، همسر بیمار که روحیه خیلی خوبی داشت با خنده گفت از این بهتر، تو اولین کسی میشی که تو این اتاق زایمان کرده است.
با پلک زدنهای مکرر و سرفه، غباری را که در چشم و حلق رفته بود بیرون راندیم. غروب که به خانه برمیگشتم مسیر بمبارانشده را پیاده رفتم. فاجعه بود، تلی از خاک و آهن و ماشینهای مچاله شده. ماشینهای آتشنشانی و امدادرسان مشغول کار بودند. پدری مستأصل با گوشی صحبت میکرد: بیمارستانها را رفتم، اسمش نبود. در حالی که میدوید به هرکس که میرسید اسم پسرش رو میبرد، ازش خبر ندارید؟ بعداً شنیدم پدری را بعد از اینکه نتوانسته بود اثری از پسر سربازش بیابد با سکته قلبی به بیمارستان آورده بودند، نمیدانم، شاید او بود. شب بعد از برگشت به خانه بعد از یادآوری فروریختن بمبها در نزدیکی بیمارستان، بعد از انتقال بیماران از دل لرزشها، بعد از خندیدنهای بسیار برای آرام کردن فریادها و گریستنها، بعد از در آغوش گرفتن دخترکهایی که از ترس میلرزیدند، بعد از تولد نوزادانی که از میان اشک و ترس مادرانشان اولین گریههای امیدشان به این دنیا را سر دادند با خستگی زیاد آرمیده بودم که با به لرزه در آمدنهای مکرر خانه از جا پریدم و فرزندانم را دیدم که در میان خانه راه میروند و میپرسند واقعاً از این معرکه بیرون میآییم؟ پشت سر هم صدای انفجار، کوبیده شدن زمین و لرزش خانه.....
در لحظات سکوت بین صداهای انفجار و ضدهوایی، صدای آرام کشیده شدن جاروی رفتگر محله را بر سطح خیابان شنیدم، کنار پنجره رفتم و دیدم رفتگر همانطور آرام در حال روبیدن خیابان است، حتی انفجارها لحظهای او را از کار باز نمیداشت و آن وقت بود که دلم آرام گرفت، ما ملتی نیستیم که شکست بخوریم.»