قصه قبل خواب، فیل چاقالو و نمایش حلقهها
فیل چاقالو، تنها و غمگین، گوشهای نشسته بود. گروه انتخابشده، کنار او رفتند و به او گفتند ببیند چهطور میتواند به آنها، در برگزاری جشن کمک کند.
شهرزاد: در یک روز بهاری که خورشید، همهجا را روشن کرده بود، اهالی بیشه سبز، دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای آغاز تابستان، گروهی را تشکیل دهند تا بتوانند برای اهالی بیشه، جشن باشکوهی برگزار کنند. در میان حیوانات، فیل چاقالویی بود که خیلی دوست داشت بتواند برای جشن، کاری بکند، اما دیگران فکر میکردند او، هیج هنری ندارد.
فیل چاقالو، تنها و غمگین، گوشهای نشسته بود. گروه انتخابشده، کنار او رفتند و به او گفتند ببیند چهطور میتواند به آنها، در برگزاری جشن کمک کند. اما فیل چاقالو هر چه فکر کرد، باز هم به نتیجهای نرسید. عصر همان روز، دوستش، مورچه، به دیدنش رفت.
نشست روی خرطوم فیل و شروع کرد به صحبت کردن. یکدفعه لیز خورد و نزدیک بود بیفتد که فیل، او را با خرطومش گرفت، تاب داد، آرام چرخاند و گذاشت روی زمین و هر دو شروع کردند به خندیدن که ناگهان مورچه، به ذهنش رسید.
به فیل گفت: «تو، الان، منو مثل یک حلقه چرخوندی و به آرامی گذاشتی روی زمین. اگر بتونی با چند حلقه رنگی، این کار را بکنی، میتوانی در جشن، یک نمایش زیبا اجرا کنی.» فیل، با خوشحالی گفت: «بله! من میتونم.»
روز جشن فرارسید. وقتی همه گروه، برنامه خود را تمام کردند، فیل، برنامه زیبایش را با حلقههای رنگی اجرا کرد. همه اهالی بیشه سبز، خوششان آمد و او را تشویق کردند. فیل چاقالو، بسیار خوشحال بود که توانسته بود از توانایی خود استفاده کند.
سوال: تو چه کارهایی بلدی انجام بدی که دیگران را خوشحال می کند؟
نساء جابربن انصاری
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼