از دست دادن فرزند، وقتی ناگهانی است
مردم دنیا به دو دسته تقسیم میشوند. دسته اول هرگز تجربه یک مرگ تراژیک و نابهنگام را نداشتهاند. دسته دوم داشتهاند.
الکس ویچل، - تراژدی خدعههای بیشماری در آستین دارد. در تمام طول عمر از این تراژدیها میترسیم، و امید داریم که سر راهمان قرار نگیرد. پس چرا دربارهاش بخوانیم؟ چرا درگیرش شویم؟
چون مردم دنیا به دو دسته تقسیم میشوند. دستۀ اول هرگز تجربۀ یک مرگ تراژیک و نابهنگام را نداشتهاند. دستۀ دوم داشتهاند. و اگر جزو دستۀ دوم باشی، داغش تا ابد میماند. غافلگیر شدهای؛ هیچ ریسمانی نبوده است که به آن چنگ بیاندازی. فقط پیامدهای ماجرا نصیبت شده است.
در ماه می سال ۲۰۱۵، جیسون گرین و همسرش استیسی که ساکن بروکلین بودند، میخواستند استراحتی بکنند. جیسون دختر دوسالهاش گرتا را پیش سوزان، مادر استیسی، بُرد تا آخر هفته را آنجا بماند. سوزان و گرتا عاشق هم بودند و این قرار هیجانزدهشان میکرد. سوزان در آپروستساید زندگی میکرد، نزدیک هتل اسپلاند که یک مجتمع اقامتی مجلّل برای سالمندان است، و در محوطهاش نیمکت گذاشتهاند. یک روز صبح که سوزان و گرتا با هم میدویدند، روی یکی از این نیمکتها نشستند. یک آجرِ لقشده از طبقۀ هشتم سقوط کرد، روی سر گرتا افتاد و بعد به پاهای مادربزرگش خورد. سوزان خوب شد. گرتا جانش را از دست داد.
چقدر بعید! و انگار که آن تراژدیِ کمرشکنِ خانوادگی بس نباشد، ماجرا سوژۀ اخبار هم شد: مهندسی که برای بازرسی ساختمان استخدام شده بود گواهی داده بود که نِمای ساختمان امن است ولی ادارۀ تحقیق شهرداری فهمید که آن بازرس در حقیقت هرگز پا به آنجا نگذاشته بود.
با وجود آنهمه پوشش رسانهای دربارۀ واقعه، اکثر کسانی که میشناختم آن را دنبال نکردند. شاید من به این دلیل خبرش را دنبال کردم که نزدیک اسپلاند (که اکنون تعطیل شده است) زندگی میکنم، و یکبار هم به فکر افتاده بودم که مادرم را آنجا بگذارم. ولی دلیل واقعی پیگیریِ اخبارِ ماجرا این بود که من هم داغی در سینهام داشتم. وقتی که خواهر کوچکم، فیبی، چهلساله بود، و دو پسر چهارساله و هشتماهه داشت، پزشکان گفتند مبتلا به مرحلۀ چهارم سرطان سینه است. سرطان به ریه و کبد و استخوانها و مغزش رسید و در سال ۲۰۱۲ مُرد. جزئیات قصه فرق دارند، ولی اثر ویرانگرش یکی است. البته مرگ یک کودک واقعاً جهنمی است که همتا ندارد.
جیسون گرین، وقتی که دخترش مُرد، ۳۳ ساله بود و دبیر مجلۀ موسیقی دیجیتال پیچفورک. دربارۀ شغلش، روزنامهنگاری موسیقی، میگوید: «مسیر حرفهای که انتخاب کردهام عبث است. دورنمای پیشرفتم، جایی است بین یک گلفباز حرفهای در شهری کوچک تا شعبدهباز جشنهای تولد».
ولی وقتی در دوباره ستارهها را دیدیم، از مرگ ناگهانی، روابط خانوادگی، ازدواج، معنویت و التیام مینویسد، سبُکی و چابکی قلمش آشکار میشود. همینکه او توانسته است زبان روانش را در چنین دورهای حفظ
«لازم دارم که این اتفاق، معنایی داشته باشد. شاید با این کار، مرگش بیهوده نباشد»
کند معجزه است و از عهدۀ هرکسی برنمیآید. روایتی که او از سوگ و پذیرش آفریده است، چنان خواندنی است که مخاطب را با خود میکِشد و اصلاً خودخواهانه نیست؛ حتی در آن فصلهایی که او و استیسی تلاش میکنند با رهاکردنِ روند معمولِ زندگی و رفتن به جاهایی مثل گردشگاه کریپالو سنتر در ماساچوست و تفرّجگاه گلدن ویلو در مکزیک، کمی آسوده باشند. من این ماجراجوییها را یکجور هوسرانی بازماندگان میدانم، همین قطعههای متن بود که میبلعیدم تا (بالاخره!) دلیل اصلی مرگهای نابهنگام را کشف کنم، آن طلسم جادویی سوگ را، آن واسطۀ کاربلدی را که میتواند از همهچیز پرده بر دارد.
وقتی روشن میشود که گرتا قرار است بمیرد، بیمارستان از گرین و استیسی میخواهد به اهدای عضو فکر کنند. آنها اجازهاش را میدهند. استیسی به شوهرش میگوید: «لازم دارم که این اتفاق، معنایی داشته باشد. شاید با این کار، مرگش بیهوده نباشد».
آنها بالاخره به خانه برمیگردند: «هیچیک از چیزهای اینجا از مرگ گرتا خبر ندارند... نه اسب کوچولوی قرمزش با آن لبخند احمقانهاش، نه سطل اسباببازیِ زیر صندلیِ اتاق نشیمن... ما خبر را مثل آبلهمرغان به تکتک اتاقها میرسانیم».
در مراسم دفن گرتا، استیسی بیمقدمه تصمیم میگیرد حرف بزند. گرین مینویسد: «صورتش رنگپریده است، ولی چشمانش برق میزند. هرچه و هرکه در طول عمرش بوده است (دختر، خواهر، همکار، همسر، مادر) به چشمم میآید. در این لحظه بیاندازه زیبا شده است». استیسی دربارۀ رابطۀ محبتآمیز دخترش با مادرش حرف میزند: «هیچچیز نمیخواست جز اینکه با مامانبزرگش، سوزی، وقت بگذراند. بهترین روزهایش این روزها بود. با این جمله حرفش را تمام میکند، چشمهایش پر از اشک شدهاند و صدایش میلرزد. مینشیند. سنگینیِ این حرفها بیرمقش کرده است».
خود گرین هم بیرمق شده است، و خشمگین از اینکه باید مخمصۀ خانوادهاش را دائماً توضیح بدهد. «گرتا قربانی یک حادثه شد... باید یاد بگیرم که این اطلاعات دردآور و نامقبول را بارها و بارها بگویم... من یادآور ناخوشایندترین پیغام تاریخ بشرم: کودکان (فرزندان شما و من) لزوماً زنده نمیمانند». در کریپالو، او و استیسی با زوج دیگری آشنا میشوند که کودک نوپایشان مُرده است. گرین مینویسد: «مَه غلیظی از شرم اجتماعی روی سر همۀ آدمهای این جمع پرسه میزند، انگار که نسخۀ معکوس و شبحزدهای است از قرارهای ملاقات تازهپدرها یا محفل تازهمادرها. کودکانی که پدر و مادرشان را از دست بدهند یتیماند؛ همسران سوگوار، بیوهاند. ولی به پدر یا مادری که بچه از دست داده است، چه میگویید؟ به نظرم، هزار نکتۀ باریکتر از مو در این حقیقت هست که زبانمان واژهای برای این وضعیت ندارد. این وضعیت ناگفتنی است، و به تبع آن، ما هم قرار نیست وجود داشته باشیم».
ولی وجود دارند چون اگر فقط یک چیز بیرحمتر از مرگ باشد، آن چیز زندگی است، بهویژه برای جوانان. یکی از دوستان نزدیک گرین، بعدها به او یادآوری کرد که پس از مُردن گرتا به او گفته بود: «میخواهیم دوستانی پیدا کنیم
به پدر یا مادری که بچه از دست داده است، چه میگویید؟ به نظرم، هزار نکتۀ باریکتر از مو در این حقیقت هست که زبانمان واژهای برای این وضعیت ندارد
که بچههایشان مُرده باشند». خود گرین میگوید: «یادم نمیآید چنین چیزی گفته باشم، ولی شنیدنشان پس از چند ماه مرا به فکر میاندازد: حتی آن هنگام، بخش کوچکی از وجودم داشت برنامههای درازمدت برای بقا میریخت». روشن است که بقا مانع رنج نمیشود، رنجهایی مثل زدن اتهامهای بیاساس اما دائمی به خویش. او پانزده ماه پس از مرگ گرتا به دخترش میگوید: «خیلی متأسفم دخترکم. اگر زیر فشار کم نیاورده بودیم، تو هنوز اینجا بودی».
این زوج دوباره باردار میشوند. اینبار پسری در راه دارند. وقتی برای سونوگرافی میروند، هریسون مینویسد: «حس عجیبی در رگهایم جاری است. نمیشود رویش اسمی گذاشت: وحشت هست، ولی لذت هم هست. شاید مثل وقتی که اولین سری آنتیبیوتیک وارد بدن فرد مبتلا به بیماری عفونی میشود، یا یک خط کُد که سیستم خراب را دوباره آنلاین میکند».
بنا به ضرورت، گرین عمدتاً سرش به کار خودش است. استیسی زن خوب و نجیبی است که قوی به نظر میرسد: قهرمانانه است که او همچنان به کارش یعنی مشاورۀ شیردهی مشغول است. ولی شخصیتی که میخواهم بیشتر بشناسم، سوزان است. گرین در توضیح اتفاقات پس از حادثه مینویسد: «سوزان پای تختخواب گرتا نشسته است و آرام گریه میکند. چرا من جای تو نبودم؟ سؤالش را از کس خاصی نمیپرسد. نیمنگاهی به او میاندازم. دلش چنان شکسته است که دست کمی از خورشید ندارد: نمیتوانم نگاهش کنم. هیچکس جوابی به حرفهایش نمیدهد، ولی در ذهنم میگذرد که میشد این پاسخ را به او داد: نباید این اتفاق برای تو میافتاد. نباید برای گرتا میافتاد. نباید برای هیچکس بیفتد».
سرتاسر کتاب، گرین هرازگاه ما را با اندوه سوزان آشنا میکند. ولی خوشبختانه، پس از تولد هریسون، سوزان به جایی نزدیک آنها در بروکلین اثاثکشی میکند. گرین میگوید: ساختمان جدیدش «بزرگ و دلباز است، یک ساختمان کاملاً معمولی، با یک مجموعۀ اداری بزرگ در طبقۀ سوم. هریسون دوست دارد روی نیمکتهای آنجا بازی کند. دوست دارد عینکهای مادربزرگش را کف زمین بیاندازد و بزند زیر خنده». بعد اضافه میکند: «ولی این دو تا تقریباً هیچگاه بیرون نمیروند. سوزان هنوز تاب و توان ندارد که دست به چنین کاری بزند» حال او را شاید فقط بشود تصور کرد. گرین هم نمیخواهد داستان او را تعریف کند.
با همۀ اینها، گرتا از پیش چشم گرین کنار نمیرود. پس از تولد هریسون، گرین به گرتا میگوید: «کنار هریسون بمان؛ باشد؟ چیزهای زیادی در زندگیاش هست که فقط تو میتوانی یادش بدهی. او به تو نیاز دارد». بعد میرسد به خواهش ازلی و قول ابدی داغدیدهها: «و... لطفاً، کنار من بمان. من هم به تو نیاز دارم، و هرجا که میروم دنبال تو میگردم».
منبع:
ترجمان
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼