اشعار کودکانه کوتاه، جالب است
من دوباره به پوست شکلاتها نگاه کردم و با شادی گفتم: «وای! من هم دیگر پوست شکلاتهایم را جمع میکنم.
دوستم، خیلی پوست شکلات جمع کرده است.
پوست شکلاتها رنگارنگ و نازک هستند.
او آنها را دستم داد و گفت: «نگاه کن چقدر قشنگند!»
من دو دستی آنها را گرفتم.
خیلی سُر و نرم بودند. خندهام میگرفت.
دوستم با خوشحالی گفت: «آنها پولهای من هستند. حالا خیلی ثروتمندم، نه؟!»
من دوباره به پوست شکلاتها نگاه کردم و با شادی گفتم: «وای! من هم دیگر پوست شکلاتهایم را جمع میکنم.»
دوستم دستش را روی شانهام گذاشت.
با خوشحال به هوا پرید و گفت: «جانم جان، جانم جان!» آخر ما با آن پولهای قشنگ، بهترین ثروتمندان دنیا هستیم.»
منبع:
زندگی آنلاین
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼