دزدی کودکان در مدرسه، روایتی از دو قربانی!
دزدی تعریف دارد، بچه ها دزدی نمی کنند، فقط یه چیزی را از خانه ی فامیل برمی دارند و می گذارند در جیب خودشان، این دزدی نیست.
دزدی تعریف دارد، بچه ها دزدی نمی کنند، فقط یه چیزی را از خانه ی فامیل برمی دارند و می گذارند در جیب خودشان، این دزدی نیست…
بچه یک چیزی را دوست دارد می داند اگر به شما بگوید قبول نمی کنید که آن را بردارد، پس برمی دارد، یا می خواهد ثابت کند که بچه ی بدی است و می خواهد مستقل عمل کند پس برمی دار.
برای بچه های خردسال، به خانه آوردن چیزهایی که مال خودشان نیست، امری عادی به حساب می آید سریع مارک دزدی به آن ها نزنید. کودک بزرگتر که شیء ای را برداشته بدون نصیحت وبدون اهانت به شخصیت او با لحنی ملایم و محکم به او می گوییم :«این مداد مال یک نفر دیگر است، ببر و به خودش بده.»
اگر کودک چیزی از مهد کودک برداشت و داخل کیف خود گذاشت به او بگویید این که مال تو نیست. حتما با بچه ببرید و آن شی را به صاحبش بدهید. باز هم یادتان باشد، این اسمش دزدی نیست. همچنین اگر بچۀ شما از خانه ی فامیل چیزی را برداشت شروع نکنید نصیحت کردن، که این کار خیلی بدی بود چون بچه این ها را نمی فهمد. بلکه سوار ماشین بشوید و بروید آن وسیله را پس بدهید، دیگر تا عمر دارد یادش نمی رود. با عمل نشان بدهید این کار بد است نه با زبان…
از دو مرد دو خاطره متفاوت دربارۀ گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه را روایت می کنیم…
مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا این که حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
منبع:
فرزند پرتال
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼