داستان برای خواب کودک، سه تخممرغ آبپز
در روزگاران گذشته پادشاهی بود که تنها یک پسر داشت؛ پسری بخشنده و سخاوتمند به نام عبدالسلام. یک روز پادشاه بیمار شد ولی هیچ پزشکی نتوانست بیماری او را درمان کند. وقتی پادشاه مرد، مراقبت و سرپرستی عبدالسلام به دوش مادرش افتاد.
تبیان: در روزگاران گذشته پادشاهی بود که تنها یک پسر داشت؛ پسری بخشنده و سخاوتمند به نام عبدالسلام. یک روز پادشاه بیمار شد ولی هیچ پزشکی نتوانست بیماری او را درمان کند. وقتی پادشاه مرد، مراقبت و سرپرستی عبدالسلام به دوش مادرش افتاد.
مادر عبدالسلام زنی زیرک و محتاط بود. او میخواست چند نکته مهم را به پسرش یاد دهد که در زندگی به دردش بخورد.
یک روز به پسرش گفت: «چند وقت دیگر کمی که بزرگتر بشوی، تو پادشاه این سرزمین خواهی شد. به همین دلیل خیلی از مردم ممکن است به خاطر مقام و ثروتی که داری با تو دوست شوند. مطمئن باش فقط افراد کمی به خاطر خودت با تو دوستی میکنند. تو باید یاد بگیری دوستان واقعی را از دوستان طماع تشخیص بدهی.»
شاهزاده جوان از مادرش پرسید:« چهطوری این کار را بکنم؟»
مادرش گفت: «وقتی میخواهی با کسی دوست شوی، او را به خوردن غذا دعوت کن. توی سفره سه تا تخم مرغ آبپز بگذار و به او تعارف کن. اگر یکی از تخم مرغها را خورد و دو تا را برای تو گذاشت، دوستیات را با او قطع کن. مطمئن باش او فردی متقلّب و دروغگوست و میخواهد وانمود کند تو را از خودش بیشتر دوست دارد. برعکس، اگر دو تا از تخمها را خورد و یکی را برای تو گذاشت، آدم بی ادب و زیادهخواهی است.»
اولین نفری که عبدالسلام به خوردن غذا دعوت کرد، پسر وزیر بود. او حرفهای مادرش را خوب به خاطر داشت. مهمان که دعوت میکرد، سه تا تخم مرغ توی سفره میگذاشت. یکی از تخم مرغها را مهمانش برمیداشت و یکی را هم عبدالسلام میخورد و تخم مرغ سوم در بشقاب میماند. پسر وزیر هم همین کار را کرد.
عبدالسلام به اوگفت: «لطفاً یک تخم مرغ دیگرهم بخورید.»
پسروزیر گفت: «نه، نه. تخم مرغ سوم را شما باید میل کنید قربان.»
عبدالسلام تخم مرغ سوم را خورد و طبق سفارش مادر دوستیاش را با او قطع کرد.
عبدالسلام از دعوت پسرها به صبحانه و خوردن تخممرغ با آنها، بسیار لذت میبرد. بعد از پسر وزیر نوبت پسر قاضی بود. چند روز که از آشناییاش با او گذشت، او را هم به خوردن صبحانه دعوت کرد و مثل همیشه سه تا تخم مرغ جلوی او گذاشت.
پسرقاضی فوری هر سه تخم مرغ را خورد. مادر عبدالسلام به او نگفته بود که اگر یک نفر هر سه تخم مرغ را بخورد، چه کار باید کرد. با این حال عبدالسلام از رفتار پسر خوشش نیامد و به دوستیاش با او پایان داد. عبدالسلام بعد از چند روز به سراغ پسران بازرگانهای شهر رفت. مهمانان عبدالسلام از اینکه او با سه تخم مرغ از ایشان پذیرایی میکرد تعجّب میکردند. ولی همه فقط یک تخم مرغ میخوردند و از خوردن تخم مرغ سوم خودداری میکردند. به این ترتیب عبدالسلام میفهمید که این پسرها برای دوستی مناسب نیستند.
یک روز اتفاقی چشم عبدالسلام به پسرکی افتاد که لباسهای کهنه و پاره و پوره به تن داشت. پسرک همسن خودش بود. عبدالسلام از او پرسید: «پدرت چه کاره است؟»
پسر مؤدبانه و آرام جواب داد:«پدر من یک هیزمشکن است.»
عبدالسلام از ادب پسرخوشش آمد و تصمیم گرفت با او دوست شود. دو پسر هر روز به شکار میرفتند و پسر پادشاه نکتههای مفید و جالبی از پسر هیزم شکن یاد میگرفت. نکتههایی که او در زندگی سادهاش آموخته بود. عبدالسلام هر روز با لباسهای خاکی و کثیف و گاهی با خاری فرو رفته در پا نزد مادرش برمیگشت. ظهرها او به کلبه کوچک هیزمشکن میرفت و از غذای ساده آنها میخورد که آش بلغور یا سبزیجات با مقداری نان جو و گاهی پنیر بود.
بالاخره روزی رسید که عبدالسلام پسر هیزمشکن را به خانهاش دعوت و او را امتحان کند. بعد از اینکه پسر هیزم شکن چرخی در قصر زد و جاهای جالب آن را دید، عبدالسلام سه تخم مرغ پوست کنده جلوی او گذاشت و به او تعارف کرد.
پسر نگاهی به عبدالسلام و نگاهی به تخممرغها کرد. پس از چند لحظه، دستش را در جیبش کرد و چاقویی درآورد. نزدیک بود قلب عبدالسلام از ترس بایستد. پسر هیزمشکن در این چند روزه کمک زیادی به او کرده بود و مانند یک دوست با او رفتار کرده بود. ولی حالا ظاهراً میخواست او را بکشد.
او چاقو را روی یکی از تخممرغها گذاشت و آن را به دو نیم کرد و گفت: «یکی و نصفی را تو بخور و یکی نصفی را من.»
عبدالسلام نمیدانست چه بگوید. حرفی نزد ولی پس از رفتن پسر هیزمشکن نزد مادرش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادرش با شعف به او گفت: «بالاخره تو یک دوست واقعی برای خودت پیدا کردی.» و اینطور شد که آن دو با هم پیمان دوستی بستند.
وقتی که پسر پادشاه بزرگتر شد و بهجای پدرش نشست، پسر هیزمشکن را به عنوان وزیر انتخاب کرد. وزیری که کاملاً به او اعتماد داشت.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼