۳۸۴۹۴
۷۵۹۶
۷۵۹۶

قصه قبل از خواب کودکان، سرزمین قاصدک‌های سحرآمیز!

یکی بود یکی نبود. پسرکوچکی بود که همراه پدر و مادرش، در یک دهکده زندگی می‌کرد. پدر و مادرش، کشاورز بودند و بسیار زحمت می‌کشیدند.

شهرزاد: یکی بود یکی نبود. پسرکوچکی بود که همراه پدر و مادرش، در یک دهکده زندگی می‌کرد. پدر و مادرش، کشاورز بودند و بسیارزحمت می‌کشیدند. پسرک قصه ما، از این‌که پدر و مادرش، این همه رنج می‌کشیدند و به‌سختی کار می‌کردند، ناراحت بود و همیشه آرزو داشت بتواند به پدر و مادر زحمت‌کش خود، کمک کند.

قصه قبل از خواب کودکان، سرزمین قاصدک‌های سحرآمیز!

یک روز که پسرک به دیدن مادربزرگش رفته بود، مادربزرگ مهربان، قصه جالبی را برای او تعریف کرد؛ قصه سرزمین قاصدک‌های سحرآمیز. مادربزرگ گفت که در آن سرزمین، آرزوی همه، به‌خصوص بچه‌ها، برآورده می‌شود.

وقتی صبح شد، پسرک دوباره از مادربزرگ پرسید: «مادربزرگ، واقعا سرزمین قاصدک‌ها وجود داره؟»

مادربزرگ لبخندزد و با مهربانی گفت: «بعضی‌ها می‌گن وجود داره و بعضی‌ها هم تونستن برن اونجا.» پسرک دوباره پرسید: «چه‌طوری می‌شه رفت اون‌جا؟» مادربزرگ کمی فکر کرد و بعد گفت: «خب، راهش خیلی دوره. باید از چند دشت سرسبز عبور کنی تا به یک تپه زیبا و سرسبز برسی. روی این تپه، چند کُپه کاه هست. باید همه اون کپه‌ها را رد کنی و برسی به بالاترین نقطه کنار آخرین کپه کاه و به آن تکیه کنی و آرزوت رو بگی و قاصدک‌ها رو فوت کنی.»

پسرک خیلی خوش‌حال شد. تصمیم گرفت وسایلش را بردارد و حرکت کند. رفت و رفت تا رسید به اولین دشت. دشت اول، پر بود از گل‌های لاله وحشی. پسرک در آن دشت، کمی با پروانه‌ها بازی کرد و از آن‌ها، نشانی سرزمین قاصدک‌ها را پرسید. پروانه‌ها، دشت بعدی را نشان دادند.

دشت دوم، پر بود از گل‌های زرد و سفید بابونه. پسرک در آن دشت، کمی استراحت کرد، غذا خورد، از خرده‌های نان، به کفشدوزک‌های روی گل‌های بابونه داد و از آن‌ها، مسیر سرزمین قاصدک‌ها را پرسید.

پسرک رفت و رفت تا رسید به یک دشت که رودخانه‌ای پرآب و زیبا از کنار آن می‌گذشت. پسرک رفت کنار رود تا آبی به دست و صورتش بزند که دید یک ماهی زیبای طلایی، لابه‌لای سنگ‌ها گیر کرده و نمی‌تواند حرکت کند. پسرک، سنگ‌های کنار ماهی را به‌آرامی برداشت و ماهی، آزاد شد. پسرک، ماجرای سفرش را برای او تعریف کرد. ماهی طلایی گفت: «بعد از این دشت، به سرزمین قاصدک‌های سحرآمیز می‌رسی.»

پسرک راه افتاد. رفت و رفت تا سرانجام، رسید به تپه‌ای سرسبز که روی آن، کپه‌های کاه بود. از تپه بالا رفت و رسید به آخرین کپه کاه. در اطراف آن کپه، پر بود از قاصدک‌های ریز و درشت.

پسرک، به کپه کاه تکیه داد، چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت: «آرزو دارم پدر و مادرم، دیگر با سختی کار نکرده و رنج زیادی را تحمل نکنند.»

بعد، چشم‌هایش را باز کرد، یک گل قاصدک چید و آن را فوت کرد. قاصدک‌ها از هم جدا شدند و دسته‌جمعی شروع کردند به پرواز کردن و خندیدن. آن‌ها با هم گفتند: «پسرک، ما صدای پروانه‌هایی را که در دشت اول، با آن‌ها بازی و دل آن‌ها را شاد کردی، کفشدوزک‌هایی که در دشت دوم، سیر کردی و ماهی طلایی زیبایی را که آزاد کردی، با کمک باد شنیدیم و چون این آرزوی تو، برای کمک به پدر و مادرت است و برای رسیدن به این آرزو، به دیگران کمک کرده‌ای، حتما برآورده خواهد شد.»

سوال: تو چطوری به پدر و مادرت کمک می کنی؟

نساء جابربن انصاری

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.