۳۹۶۶۹
۱۰۹۱۴
۱۰۹۱۴

داستان کوتاه کودکانه، ابر پشمالو

در یک روز زیبا و پر از آرامش، پشمالوی قصه ما تصمیم گرفت کمی گردش کند. رفت کنار دریاچه نزدیک کلبه‌اش. باد خنکی می‌وزید و ابرها را در آسمان، جابه‌جا می‌کرد.

شهرزاد: در یک روز زیبا و پر از آرامش، پشمالوی قصه ما تصمیم گرفت کمی گردش کند. رفت کنار دریاچه نزدیک کلبه‌اش. باد خنکی می‌وزید و ابرها را در آسمان، جابه‌جا می‌کرد. ابرهای بازیگوش هم با وزش باد، با هم بازی می‌کردند و شکل می‌ساختند. با تغیر سایه ابرها روی علفزار، پشمالو، متوجه بازی ابرها شد. تصمیم گرفت دراز بکشد و به بازی آن‌ها نگاه کند.

داستان کوتاه کودکانه، ابر پشمالو

آب‌میوه‌اش را برداشت و دراز کشید، اما کمی که گذشت، احساس کرد کم‌کم، زیر بدنش گرم می‌شود و عرق می‌کند. بلند شد و نشست، اما اگر می‌خواست نشسته به بازی ابرها نگاه کند، حتما گردنش درد می‌گرفت. با خود گفت: «یه روز دیگه، به ابرها نگاه می‌کنم» و مشغول خوردن خوراکی‌هایش شد، اما باز هم دلش طاقت نیاورد؛ چون ممکن بود روزهای بعد، هوا به این خوبی نباشد! آن‌وقت، امروز را از دست می‌داد.

کمی به اطراف نگاه کرد تا چشم‌اش افتاد به دریاچه! فکری به ذهنش رسید. حرکت کرد به سمت دریاچه؛ چه فکر جالبی! پشمالو رفت در قسمت کم‌عمق آب و چون شنا بلد بود، روی آب رفت و سرش را برگرداند به سمت آسمان. وای چه عالی! آب دریاچه خنک بود و باد هم می وزید. ابرها هم بازی می‌کردند.

پشمالو، هم در آب، خنک می‌شد و هم به شیطنت ابرها می‌خندید.

تا به حال، تغیر ابرها و شکل‌هایی رو که می‌سازند، دیده‌ای؟

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.