داستان کودکانه کوتاه، دزد دریایی مهربان!
یک روز که مشغول بازی بودند، اصلا متوجه نشدند که چهقدر از خانه دور شدهاند. آنها رسیده بودند نزدیک غارسیاه. خواهر کوچولو خیلی ترسیده بود، اما دو برادرش کنجکاو شده بودند که داخل غار را ببینند.
شهرزاد: یکی بود یکی نبود. در یک دهکده، کنار ساحل، سه خواهر و برادر بودند که هر روز کنار ساحل بازی میکردند و وقتی میخواستند برای بازی بروند، مادر آنها میگفت: «مواظب باشید به غار سیاه کنار ساحل، نزدیک نشوید. در آن غار، یک دزد دریایی خطرناک و بدجنس زندگی میکند.»
یک روز که مشغول بازی بودند، اصلا متوجه نشدند که چهقدر از خانه دور شدهاند. آنها رسیده بودند نزدیک غارسیاه. خواهر کوچولو خیلی ترسیده بود، اما دو برادرش کنجکاو شده بودند که داخل غار را ببینند.
دختر کوچولو، باز از ترس گفت: «اگر ما رو بگیره، بخوره، چی؟» یکی از پسرها گفت: «نه بابا، هیچی نمیشه.» در همین حال بود که ناگهان، از پشت سر خود، صدایی شنیدند و هر سه، از ترس، جیغ کشیدند.
دزد دریایی، از ترسیدن آنها، تعجب کرد و با صدای مهربانی، اسم آنها را پرسید. یکی از پسرها پرسید: «شما، الان، میخواین ما رو بکشید؟»
دزد دریایی خندید و گفت: «نه، چرا باید شما رو بکشم؟ همه، به خاطر ظاهرم، از من میترسند و من نمیتونم با کسی دوست بشم. خیلی تنها هستم.»
وقتی دزد دریایی، این حرفها را زد، بچهها، ترسشان ریخت و از دزد دریایی خواستند که دیگر غمگین نباشد؛ چون میخواستند با او دوست شوند.
دزد دریایی، چشمبند خود را به پسر بزرگتر داد، دوربیناش را برداشت، دختر کوچولو را روی شانههایش نشاند، پسرک کوچکتر را در آغوش گرفت و کنار ساحل، تا غروب آفتاب، مشغول بازی شدند.
سوال: تو از چه چیزهایی می ترسی؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼