داستان قبل از خواب کودکان، مترسک مهربان
مترسک خیلی خوشحال شد و با کمک باد شمال و گلهای دشت، پیغام دوستیاش را به مترسک همسایه کناری فرستاد. حالا آنها با هم دوست بودند و دیگر تنها نبودند.
شهرزاد: در مزرعهای سرسبز مترسک مهربانی بود که هرروز صبح تا غروب به پرواز پرندهها نگاه میکرد و از رقص گندمها در باد لذت میبرد. درهمسایگی آنها، مزرعه دیگری بود که مترسک دیگری درآنجا زندگی میکرد. دو مترسک از دور همیشه همدیگر را میدیدند. مترسک قصه ما همیشه دلش میخواست با مترسک دیگر دوست شود و از این تنهایی بیرون بیاید. اما نه او میتوانست حرکت کند نه مترسک مزرعه کناری.
اطراف مزرعه پر از گلهای لاله وحشی و سوسن بنفش بود. مترسک به آنها نگاه میکرد و با خودش میگفت: «کاش میتوانستم بروم کنار گلها و آنها را بو کنم اما افسوس». هر بار که باد خنک شمالی میوزید و صورت مترسک را نوازش میکرد، او شروع میکرد به آواز خواندن. اما با صدای او پرندهها از مزرعه فراری میشدند و تنهاتر میشد و غصه میخورد.
یک روز باد شمالی که داشت از روی مزرعه عبور میکرد، صدای مترسک را شنید. رفت کنارش و به او گفت: «مترسک مهربان، من صدایت را شنیدم. من میتوانم بر روی گلها بوزم و بوی خوش آنها را برایت بیاورم، اینطوری خوشحال میشوی؟»
مترسک خیلی خوشحال شد وگفت: «بله، من تا به حال گلی را بو نکردهام.»
باد بوی خوش گلها را برای مترسک آورد و او از شنیدن این بوی خوش خیلی خوشحال شد. اما باز آه کشید. باد علت ناراحتی مترسک را پرسید. او جواب داد: «من از تنهایی خسته شدهام. کاش میتوانستم دسته گلی زیبا بچینم و برای مترسک همسایه ببرم تا بداند که میخواهم با او دوست شوم، اما نمیتوانم.»
باد به مترسک گفت صبر کند. بعد کمی بالاتر رفت و به سمت گلهای دشت وزید. دسته گلی زیبا از دامن دشت چید و داد دست مترسک. به او گفت: «حالا میتوانی پیغامت را به این گلها بگویی تا من آنها را برای مترسک همسایه ببرم.»
مترسک خیلی خوشحال شد و با کمک باد شمال و گلهای دشت، پیغام دوستیاش را به مترسک همسایه کناری فرستاد. حالا آنها با هم دوست بودند و دیگر تنها نبودند.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼