قصه قبل خواب، هیچکس تولد کرمولک رو یادش نیست!
کرمولک آهی کشید و گفت: «اصلا حوصله ندارم.» مادربزرگ سنجاقک خندید و گفت: «چرا آخه؟ راستش رو بگو ببینم. با کسی دعوا کردی؟»
برای شنیدن و دریافت قصههای بیشتر اینجا را کلیک کنید
یکی بود یکی نبود، در یک روز زیبای بهاری کرمولک قصه ما در کنار بوته گل سرخ باغچه نشسته بود و به خواهر کوچولوش نگاه میکرد. مادر کرمولک از او خواسته بود تا مراقب خواهرش باشد تا موقع بازی کردن برای او اتفاقی نیفتد.
اما کرمولک آن روز اصلا حوصله بازی نداشت و اصلا دوست نداشت با کسی حرف بزند چون فردا تولد کرمولک بود و سال پیش، پدر و مادر کرمولک برای تولد او از روزها قبل برنامهریزی کرده بودند. اما امسال انگار هیچ خبری نبود. کرمولک تمام روز منتظر بود تا شاید متوجه شود که به یاد تولد او هستند و قرار است برای او کاری کنند اما انگار هیچ کس حواسش به او نبود.
کم کم ظهر شده بود و دیگر وقتش شده بود که او به همراه خواهرش به خانه بازگردد. بعد از خوردن ناهار، کرمولک به اتاقشان رفت و کمی دراز کشید و شروع کرد به فکر کردن. آخرش هم به این نتیجه رسید که اصلا شاید دیگر کسی او را دوست ندارد!
بعد از ظهر که شد، کرمولک رفت پیش دوستانش. ولی باز هم حوصله بازی نداشت. رفت در گوشهای نشست و مشغول تماشای بازی آنها شد. مادر بزرگ سنجاقک باغچه که در حال قدم زدن بود و از هوای زیبا لذت میبرد دید که کرمولک تنها نشسته و ناراحت است، برای همین رفت کنارش نشست و با مهربانی گفت: «سلام کرمولک کوچولو، چرا با بچهها بازی نمیکنی؟»
کرمولک آهی کشید و گفت: «اصلا حوصله ندارم.»
مادربزرگ سنجاقک خندید و گفت: «چرا آخه؟ راستش رو بگو ببینم. با کسی دعوا کردی؟»
کرمولک با ناراحتی شانههایش را بالا انداخت و گفت: «نه. راستش فردا روز تولد منه، ولی هیچ کس یادش نیست. حتی پدرو مادرم، انگار مهم نیست که من به دنیا اومدم ، دیگه منو دوست ندارن، همیشه یادشون بود ولی نمیدونم چرا این بار یادشون رفته.»
مادر بزرگ سنجاقک خندید و عینکش را جابه جا کرد و گفت: «من که فکر نمیکنم پدر و مادرت بتونن روز تولدت رو فراموش کنن. اون روز بهترین روز زندگی اونها بود. پاشو برو بازی کن، این فکرها رو هم از سرت بیرون کن.»
مادر بزرگ سنجاقک بعد از گفتن این حرف بلند شد و رفت. کرمولک دوباره تنها نشست و شروع کرد به غصه خوردن.
شب که شد، کرمولک توی تختخوابش دراز کشیده بود و هنوز داشت غصه میخورد. خواهر کوچولوی کرمولک رفت کنار برادرش و به او گفت:« داداش خوبم ، چرا انقدر ناراحتی، من دوست ندارم تو انقدر ناراحت باشی، میخوای برات یه شعر بخونم تا خوب شی؟»
کرمولک گفت:« آخه همش فکر میکنم که دیگه کسی منو دوست نداره، ولی حالا که تو میخوای برام شعر بخونی پس حتما دوسم داری.»
کرمولک غمگین کنار تخت نشست ، بهارک از او پرسید: «چرا فکر میکنی کسی دوست نداره؟»
کرمولک با ناراحتی گفت: «آخه فردا تولدمه و همه یادشون رفته. هم مامان و بابا، هم دوستام. حتی تو هم یادت نبود.»
بهارک ریز ریز خندید و با خنده به کرمولک گفت:« خوب حتما یادشون رفته دیگه. شب بخیر داداشی.»
این را گفت و ملافهاش را روی سرش کشید و خوابید.
کرمولک از رفتار بهارک تعجب کرد. اما سعی کرد بخوابد. صبح که شد با قلقلک نور خورشید خانوم از خواب بیدار شد اما بهارک در اتاق نبود!
در همین فکر بود که بهارک کوچولو آرام در را باز کرد و دید کرمولک بیدار است. سلام کرد و گفت بیاید صبحانه بخورد و رفت. کرمولک جایش را مرتب کرد و با همین ناراحتی در اتاق را باز کرد.
تا در اتاق باز شد، پدرو مادر کرمولک و خواهرش و تمام دوستانش هورا کشیدند و برای کرمولک شعر تولدت مبارک خواندند. کرمولک اولش خیلی تعجب کرد اما بعد از خوشحالی هورایی کشید و با صدای بلند خندید. یکدفعه داد زد: «وای چه کیک بزرگی !» مادر کرمولک یه کیک خیلی بزرگ برای تولد کرمولک پخته بود. کیکی که حتی از کیک سال قبل هم بزرگتر بود!
کرمولک وسط جشن به یاد حرف مادر بزرگ سنجاقک افتاد که گفته بود:« من که فکر نمیکنم پدر و مادرت بتونن روز تولدت رو فراموش کنن. اون روز بهترین روز زندگی اونها بود.»
او خیلی خوشحال بود که پدر و مادر و خواهر و دوستانش آنقدر او را دوست دارند، این بهترین جشن تولد کرمولک بود.
نساء جابرابن انصاری
برای شنیدن و دریافت قصههای بیشتر اینجا را کلیک کنید
نظر کاربران
ممنون بابت سایت خوبتون مطالب واقعا آموزنده ای داخل سایتتون هست که من خیلی لذت بردم و سایتتون رو به دوستان هم معرفی کردم و ممنون بابت داستانهای زیبایی که برای کودکان داخل سایت قراردادید.
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما
عالی مرسی
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما
همه ی برنامه هاتون عالیه،من که خیلی لذت میبرم،دستتون درد نکنه
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما
عالی بود 15 دی 1400 برا گل پسرم خوندم
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما
عالی برای آبجیم که ۷ سالشه و اسمش پانیا هست خوندم جواب داد همش میگفت خوابم نمیاد می خوام کارتون ببینم ولی اینو براش خوندم خوابید من ۱۲ سالمه واسمم پرند هست