قصه شب کوتاه برای کودکان، کرمولک مهربان
کرمولک و بهارک به مادرشان قول دادند بچههای خوبی باشند و دست به کارهای خطرناک نزنند تا مادرشان برگردد.
شهرزاد: در یک روز آفتابی که خورشید خانوم مهربان دوباره همه جا را گرم و روشن کرده بود، مادر کرمولک، کرمولک و بهارک را صدا زد و گفت: «بچهها، خاله جونتون مریض شده و من میخوام برم و امروز ازش مراقبت کنم. کرمولک مواظب خواهرت باش من عصری برمیگردم.»
کرمولک و بهارک به مادرشان قول دادند بچههای خوبی باشند و دست به کارهای خطرناک نزنند تا مادرشان برگردد.
مادر که رفت، کرمولک و بهارک در خانه کمی بازی کردند، اما بعد حوصله آنها سر رفت و تصمیم گرفتند تا کمی هم در باغچه بازی کنند. هوا خیلی خوب بود و باد خنکی میوزید. کرمولک و بهارک شروع کردند به گردش در باغچه. در کنار بوته توت فرنگی کمی نشستند و چون گرسنه بودند یک توت فرنگی خوردند. بعد دوباره راه افتادند. کمکم خورشید خانم آمد وسط آسمان. دیگر ظهر شده بود، اما کرمولک و بهارک وقتی برگشتند و به راهی که آمده بودند نگاه کردند، دیدند وای! چقدر از خانه دور شدهاند. آنقدر که دیگر خانه دیده نمیشد.
آنها نمیدانستند باید چه کنند. مادر خیلی زود برمیگشت و آنها از خانه خیلی دور بودند. بهارک خیلی گرسنه بود، او هنوز خیلی کوچک بود و نمیتوانست پیاده همه این راه را دوباره برگردد. کرمولک باید راهی پیدا میکرد چون به مادرش قول داده بود مواظب بهارک باشد تا او برگردد.
آنها زیر سایه گلی نشستند. کرمولک فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا اینکه چیزی به خاطرش رسید. از بهارک خواست همان جا بنشیند و صبر کند. بعد خودش رفت و چند تکه کوچک چوب آورد.
کنار گل نیلوفر رفت و یکی از ساقههایش را گرفت و شروع کرد به ساختن یک کالسکه کوچک. با چوبها برای آن تنه ساخت و با پوست فندق چرخهایش را درست کرد. بهارک با تعجب به کرمولک نگاه میکرد، اما کرمولک در یک چشم به هم زدن توانست یک کالسکه کوچک با سایهبانی از برگ بسازد. کالسکه آماده بود.
کرمولک از بوته تمشک باغچه، تمشکی چید و به بهارک داد. بعد او را سوار بر کالسکه کرد. بهارک کمی میترسید، اما وقتی کرمولک کالسکه را هل داد، دید که چه کیفی دارد! آنها با خوشحالی حرکت کردند. بهارک تمشکش را میخورد و ریزریز میخندید. او خوشحال بود که چنین برادری دارد.
کرمولک و بهارک در راه سنجاقک کوچولو را دیدند، بیچاره سنجاقک کوچولو وقتی داشت با بالهای کوچکش پر میزد، بالش به تیغ یک گل خورده بود و کمی درد میکرد. به همین خاطر نمیتوانست تا خانه بال بزند. کرمولک و بهارک به هم چشمک زدند. بهارک با خوشحالی گفت: «بیا با ما بریم، برادر جون من این کالسکه رو برای من ساخته تا خسته نشم.
توش جا برای تو هم هست بیا با هم تا خانه برویم.» کرمولک هم با خوشحالی گفت: «بهارک راست میگه، بیا سوار شو. هم کالسکه جاداره و هم من آنقدر قوی هستم تا هردوتون رو هل بدم.»
سنجاقک خوشحال شد و آمد کنار بهارک، آنها آنقدر خوشحال بودند و سوار کالسکه کیف میکردند که شروع کردند به آواز خواندن. در مسیر سنجاقک را به خانهاش رساندند و بعد رسیدند به خانه. کالسکه را کنار در خانه گذاشتند ورفتند داخل.
وقت برگشتن مادر شده بود. کرمولک خوشحال بود که توانسته مراقب بهارک باشد. وقتی مادر برگشت، کنار در خانه کالسکه را دید. خیلی تعجب کرد و رفت داخل خانه. بهارک پرید بغل مادر و مادر خوشحال بود که حال هردوی آنها خوب است. برایشان غذا آورد. هنگام خوردن غذا بهارک با سر و صدا و هیجان برای پدر و مادر تعریف کرد که کرمولک امروز چه کارهایی کرد وحتی به سنجاقک هم کمک کرد. مامان کرمولک را بوسید و گفت: «از اینکه پسری به این مربانی و خوبی دارم خیلی خوشحالم!»
نظر کاربران
من نظری ندارم
خیلی خوب بود داستانش
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما