۴۲۱۴۳
۳۹۱۲
۳۹۱۲

داستان شب کودکانه، قصه‌ای همیشه نو!

از کودک بخواهید ادامه داستان را خودش بسازد و داستان فرزندتان را برای ما بفرستید اما می­توانید بعد از قصه گویی کودک، آخر داستان را برایش بخوانید.

شهرزاد: یکی بود یکی نبود. در روزگارهای خیلی دور مردی بود به نام نوروز که سالی یک بار روز اول بهار از سر کوه با کلاه نمدی، مو‌ها و ریش حنایی، پیراهن آبی رنگ، شالی که به کمرش بسته بود و شلواری از پارچه‌ای کتانی وگیوه‌ای (کفش) از جنس ابریشم، عصا زنان، به سمت دروازه شهر می‌آمد. بیرون دروازه باغچه‌ای بود که همه جور میوه داشت و شاخه‌هایش پر از شکوفه بود و اطراف باغچه هم هفت جور گل بود گل سرخ دل، نرگس، بنفشه، همیشه بهار، زنبق، لاله و گل نیلوفر. این باغچه مال پیرزنی بود که دلداده عمو نوروز بود. اسم این پیرزن ننه سرما بود. او روز اول بهار صبح زود پا می‌شد. رختخوابش را جمع می‌کرد، اتاق‌ها و حیاط را جارو می‌کرد و پس از خانه تکانی فرشش را می‌آورد توی ایون، جلوی باغچه، کنار حوضچه‌ای که فواره داشت، می‌انداخت. آن‌وقت لباس‌های تمیز و مرتب می‌پوشید و حنای خوش رنگی به سر و دست و پایش می‌زد لباس ترمه می‌پوشید و به سر و صورت و مو‌هایش عطر می‌زد. منقل آتش را هم آماده می‌کرد و یک کیسه کوچولوی اسفند هم کنارش می‌گذاشت. بعد یک سینی دیگر، هفت جور میوه خشک با نقل و نبات می‌گذاشت و یک شمع گچی توی شمعدان کنار سینی می‌گذاشت وچشم به راه عمو نوروز می‌نشست. همین طور که نشسته بود پلک چشم‌اش سنگین می‌شد و یواش یواش خوابش می‌گرفت. در این میان عمو نوروز سر می‌رسید تا چشمش به ننه سرما می‌خورد که خوابیده، دلش نمی‌آمد که بیدارش کند. می‌آمد کنارش می‌نشست گل همیشه بهاری از باغچه می‌کند و روی سینه‌اش می‌گذاشت، یک نارنج را از وسط دوقسمت می‌کرد و آن را با قند و آب می‌خورد. آفتاب یواش یواش توی ایوان می‌تابید که ننه سرما از خواب بیدار می‌شد. اول چیزی دستگیرش نمی‌شد. کمی که چشمش را بازی می‌کرد، می‌دید ‌ای داد و بی‌داد، به همه چیز دست خورده، نارنج از وسط دو نیم شده و یک گل همیشه بهار هم روی سینه‌اش چسبیده. آن وقت می‌فهمید عمو نوروز آمده و رفته است و چون در خواب بوده نخواسته بیدارش کند. با همه این زحمت‌ها که کشیده بود چون نادانی کرده بود و آن ساعتی که باید بیدار باشد خوابیده بود، از دیدار عمو نوروز محروم شده بود. این بود که هر روز پیش این وآن درددل می‌کرد تا یک روز یکی به او گفت: «چاره نداری جز آن‌که یک سال صبر کنی تا زمستان سر بیاید و باد بهار بوزد و عمو نوروز راه بیفتد و در اول بهار چشم به دیدارش روشن کنی.»

حالا اگه گفتی بقیه قصه چی میشه؟

از کودک بخواهید ادامه داستان را خودش بسازد و داستان فرزندتان را برای ما بفرستید اما می­توانید بعد از قصه گویی کودک، آخر داستان را برایش بخوانید.

در افسانه ادامه داستان این گونه آمده است:

ننه سرما گفت: «بسیار خوب همین کار را می‌کنم. اما کسی نفهمیده که آیا سال دیگر این دو نفر همدیگر را دیدند یا نه.»

بعضی‌ها می‌گویند اگر عمو نوروز و ننه سرما همدیگر را ببینند دنیا آخر می‌شود و چون هنوز دنیا آخر نشده است این‌ها همدیگر را ندیده‌اند.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.