قصه قبل خواب، دختران انار - قسمت دوم
داستان تا آنجایی پیش رفت که دده سیاه گردنبند دختر را گرفت و او را انداخت در آب چشمه. دختر شد یک بوته نسترن و ایستاد لب چشمه.
شهرزاد: کمی بعد پسر برگشت و گفت: «بیا پایین .»
دده سیاه گفت: «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین .»
پسر گفت: «وقتی میخواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجام سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟ »
دده سیاه گفت: «آن وقت خم میشد، حالا دلاش نمیخواهد خم بشود .»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت: «این لباسها را از کجا پیدا کردی؟ »
« از یک دده سیاه امانت گرفتم .»
« رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟ »
« از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم .»
« چشمهات چرا چپ شده؟ »
« از بس که چشم به راه تو دوختم .»
« پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟ »
« از بس که بلند شدم و نشستم .»
پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه .
دده سیاه دید هوش و حواس پسر همهاش به گلهای نسترن است و مرتب با آنها بازی میکند و هیچ اعتنایی به او نمیکند و از لجش گلها را گرفت و پرپر کرد . پسر خم شد آنها را جمع کند دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را برداشت و راه افتاد .
دده سیاه دید پسر همهاش با عرقچین ور میرود و هیچ اعتنایی به او نمیکند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را بردارد، دید کبوتر قشنگی نشسته، جای آن کبوتر را برداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه .
هر کس چشماش افتاد به دده سیاه گفت: «یک دده سیاه و این همه افاده .»
پسر به روی خود نیاورد و بیسر و صدا عروسیاش را راه انداخت .
چند روز بعد وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد، گفت: «من ویار دارم. کبوترت را سر ببر گوشتاش را بخورم .»
پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی میگویم برایت بیاورند .»
دده سیاه گفت: «هوس کردهام گوشت این کبوتر را بخورم .»
پسر قبول نکرد و سر حرفاش ایستاد .
این گذشت تا یک روز که پسر در خانه نبود، دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت: «من ویار دارم، اما پسرت نمیگذارد این کبوتر را سر ببرم .»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید .
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد همیشه هوش و حواساش به چنار بود و دور و برش میپلکید .
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچهام گهواره درست کنی .»
پسر گفت: «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی میدهم گهواره درست کنند .»
این هم گذشت تا یک روز که پسر رفته بود شکار، دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بیمعطلی داد چنار را بریدند و با چوباش گهواره درست کردند .
از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشهای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد، روزی تکه چوب را دید. از آن خوشش آمد و گفت: «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکام .»
دده سیاه گفت: «بردار ببر .»
پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکاش. روز بعد وقتی برگشت خانه دید خانهاش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گلتر و تمیز است .
پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است .»
فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پردهای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت: «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم. بیا دختر من بشو .»
دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانه پیرزن ماندگار شد .
روزی جارچیها در شهر جار زدند: «هر کس میتواند بیاید از ایلخیبان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد .»
دختر به پیرزن گفت: «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر .»
پیرزن گفت: «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب .»
دختر گفت: «تو برو بگیر. کارت نباشد .»
پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت: «ای پادشاه! بفرما یکی از اسبهایت را بدهند به من پرورش بدهم .»
پادشاه گفت: «ننه! تو که حال و حوصله پرورش اسب نداری .»
پیرزن گفت: «دختر یکییکدانهام خیلی دلش میخواهد اسبی داشته باشد .»
پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلیباناش گفت: «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردناش چندان فرقی نداشته باشد .»
پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب، اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلفهاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد .
چند ماه بعد، پادشاه امر کرد: «بروید اسبها را جمع کنید .»
غلامهای پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسبها به خانه پیرزن هم سری زدند که ببینند اسباش مرده یا زنده است. اسب چنان شیههای کشید که چیزی نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست .
غلامها گفتند: «ننه جان! ما که حریف این اسب نمیشویم. بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم .»
دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت: «حیوان زبان بسته بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم .»
اسب از طویله آمد بیرون و غلامهای پادشاه آن را گرفتند و بردند .
روزی از روزها، گردنبند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد .
دختر گفت: «ننه! برو به پادشاه بگو من میتوانم مرواریدها را نخ کنم .»
پیرزن گفت: «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر .»
دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت : « قبله عالم به سلامت! من نمیگویم، دخترم میگوید میتوانم مرواریدها را به نخ بکشم .»
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼