قصه شنگول منگول حبه انگور-داستان با متن +شعر

قصهی شنگول و منگول و حبه انگور از آن داستانهاییست که بچهها بارها و بارها شنیدنش را دوست دارند. ماجراهای بامزه و فضای ساده و دلنشین این قصه، باعث شده یکی از محبوبترین روایتهای کودکانه باشد. در این مطلب، هم نسخهی صوتی قصه را قرار دادهایم تا کودک بتواند به آن گوش دهد، و هم متن کامل آن را آوردهایم تا اگر دوست داشتید خودتان برایش بخوانید.
فایل صوتی قصه شنگول و منگول و حبه انگور
در این بخش میتوانید نسخه صوتی قصه را بشنوید. فقط کافیست پخش را بزنید و بگذارید کودک با خیال راحت به داستان گوش دهد.
بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه صوتی - ۱۰۰ داستان جدید و قدیمی
داستان: شنگول و منگول و حبه انگور
یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز ۳ تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. بزغالهها با مادرشان نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که مراقب خودشون باشن.
بز زنگوله پا به بچهها گفت اگه کسی آمد و در زد از سوراخ کلید خوب نگاه کنین، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
- بچهها گفتند: چشم.
وقتی بُز از خونهش بیرون رفت، گرگه که اون دور و برا بود، اومد در خونه بز زنگوله پا و در زد.
- بچهها گفتند: کیه در میزنه؟
- گفت: «منم، منم مادرتان!»
- بچهها گفتند: «دروغ میگی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای تو کلفته.» گرگه رفت و یه کم بعد دوباره برگشت و در زد.
- باز بچهها پرسیدند: «کیه؟»
- گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ میگی، مادر ما دستاش سفیدِ اما دستای تو سیاهه.» گرگ به آسیاب و رفت دستهاش رو توی کیسه آرد زد. وقتی دستاش سفید شد برگشت و همان حرفها را تکرار کرد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ میگی مادر ما پاهاش قرمزه، اما پاهای تو قرمز نیست.»
گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت و دوباره برگشت و همون حرفا رو تکرار کرد. بچهها این دفعه در رو باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی به خانه رسید، دید در بازه و بچهها نیستن. شروع کرد به صدا زدن بچهها.
- حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید، بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
- حبه انگور گفت: «نمیدانم.»
- بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول منو تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه منو ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده.»
بز رفت دم خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش میپخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن).
بیشتر بخوانید: قصه فیل کوچولو برای خواباندن کودک
- گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای منو پر از خاک میکنه؟»
- بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟»
- گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان. من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو.»
- بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «فردا.»
بز برگشت به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. بعد کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهانکار و گفت: شاخامو را تیز کن. سوهانکار شاخ بز را تیز کرد.
گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندانهای مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش؟» گرگ گفت: «مگه مزد هم میخوای؟»
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمیشه.» گرگ هم رفت یک کیسه برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سر کیسه را باز کرد دید عه همهاش بادِ، اما به روی خودش نیاورد، توی ذهنش گفت:«بلایی به سرت بیارم که تو داستانها بنویسن.»
دلاک گاز انبر را برداشت و دندانهای گرگ را کشید و جاش پنبه گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز رفتن میدان تا با هم بجنگن. بز پوزهاش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ اینقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان اومدن. بز با شاخ تیز و سر و گردن کشیده. گرگ با دهن بیدندون و شکم ورقلمبیده.
- گرگ گفت: «برای من سروکله میکشی. الان نشانت میدم.»
در این قسمت از کودک بخواهید تا ادامه قصه را برایتان بگوید تا بتواند تخیل کند. بعد قصه را برایش تعریف کنید.
گرگ پرید که گردن بز را بگیرد. اما دندانهای پنبهایاش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ بیدندون. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون. بُز زنگوله پا بچههاش را به خانه برد و حبه انگور را هم صدا کرد و گفت: «بچهها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.»