روزی از روزها وقتی نگین کوچولو از خواب بیدار شد دید که مادربزرگ مهربونش بعد از مدت ها به خونشون اومده. نگین با خوشحالی مادربزرگ و بغل کرد و همدیگرو بوسیدن...
امشب هم یکی دیگه از قصه های شبانه و قشنگ رو با صدای زیبای خانم نشیبا با همدیگه گوش می دیم.