۱۷۲۲۰۸
۱۲۷۹
۱۲۷۹

هفته های اول تولد نوزاد، فراز و نشیب های مادرانه

همه مادران در طول چند هفته اول تولد نوزاد ، زمان خود را با کودکشان می گذرانند و به همین ترتیب برای شما نیز همین گونه خواهد بود.

همه مادران در طول چند هفته اول تولد نوزاد ، زمان خود را با کودکشان می گذرانند و به همین ترتیب برای شما نیز همین گونه خواهد بود. بد نیست بدانید که این ایام برای یکی از مادران چگونه گذشته است.

هفته اول تولد نوزاد
در حالی که شوهر من، ما را از بیمارستان به خانه می برد، عقب ماشین نشسته بودم و سر نوزاد تازه متولدم را که در صندلی ماشین مخصوصش گذاشته بودیم در تمام مسیر نگه داشته بودم. به نظر می رسید مسئول این موجود کوچک بودن که حتی توانایی نگه داشتن گردنش را هم ندارد، عجیب و غریب ترین حس جهان است. هنگامی که به خانه رسیدیم، صندلی او را به سمت پله ها روی زمین گذاشتم، نشستم و به او خیره شدم.
شش هفته اول تولد نوزاد ، مجموعه ای از فراز و نشیب ها برای هر پدر و مادر است، آن هم فراز و نشیب های بزرگ! البته این اتفاق گذراست و پس از اتمام این دوران، شما آن را به شکل یک خاطره در تاریکی و وهم به یاد می آورید. خوشبختانه، زیاد نوشتن، خواندن و مرور یادداشتهایم، تصویری واضحتری از آنچه که آن روزها و شبها به آن شباهت داشت، به من نشان داد. امیدوارم خاطرات من به آمادگی مادران دارای نوزاد، کمک کند و این مادران جدید در چند هفته اول تولد نوزاد احساس کمبود کمتری داشته باشند.

روز اول در خانه: چهارمین روز زندگی نوزاد
پس از اینکه پس از مدتها خیره شدن به فرزندم بعد از خوابیدنش، تصمیم گرفتم چشم هایم را از فرزندم بردارم، اولین کاری که انجام دادم دوش گرفتن بود. این کار با توجه به عمل سزارین من آسان نبود. دکتر به من گفته بود که می توانم ناحیه عمل را مرطوب کنم، اما من بسیار محتاط بودم. همچنین نمی خواستم که آب به نوک سینه ها و محل زخم من برسد، بنابراین شستن موها، اگر نگوییم که تقریباً غیرممکن به نظر می رسید، اما بسیار مشکل بود.
سپس من کار اصلی خود را به عنوان مادر در هفته اول تولد نوزاد از سر گرفتم: تغذیه نوزاد. اما این هم، به نظر ساده نبود. شاید تصور کنید که محل تغذیه کودک یعنی نوک سینه ها در معرض آسیب نباشد، اما لااقل در ابتدا اینگونه نیست، حتی اگر شما این کار را درست انجام داده باشید. نوزاد طبیعی بود، اما من نه، او دهانش را باز می کرد و نوک پستان را طلب می کرد، اما قبل از اینکه دهان او در جای اشتباه گیر کند، خود من واقعاً عصبی بودم.

روز دوم: خواب، لطفاً
شما همواره درباره خستگی والدین دارای نورسیده می شنوید، اما هفته اول تولد نوزاد را می توانید به واسطه وجود آدرنالین و هورمون های اسرار آمیز بدنتان بگذرانید. سپس، به آرامی، کمبود خواب شروع می شود و نه تنها شما با مشکل مواجه می شوید، بلکه به سرازیری افتاده و زندگی تان مختل می شود.
در شب دوم، ما در خانه هنوز همه چیز را نمی دانستیم و محتاج به زمان خواب بیشتری بودیم. نوزاد اغلب بر روی سینه من یا پدرش بود و بین ما دست به دست می شد. وقتی باردار شدم، فکر کردم که هرگز کودک را در تختخواب خود نخواهم گذاشت، اما اکنون می بینم این امکان وجود دارد که همه بتوانند دراز بکشند، حداقل برای این شبهای اول.

روز سوم: تغذیه آشفته
صبح ها در هفته اول تولد نوزاد روال مشابهی پیدا کرده بودند: من بچه را شیر می دادم که به سرعت او را به سکسکه وا می داشت و تقریباً به طور مداوم، در طول چند هفته اول ادامه داشت. همسرم برایم صبحانه آماده می کرد و در طول خوردن من، بچه را نگه می داشت. بعد دوباره شیر می خواست. هنگامی که او در آغوش من به خواب می رفت، می ترسیدم او را زمین بگذارم، زیرا فکر می کردم ممکن است بیدار شود و بخواهد دوباره شیر بخورد.
از لحاظ جسمی، ران و مچ دستم هنوز از بیمارستان ورم داشت. همیشه تشنه بودم و برای مدت کوتاهی برای بریده شدن شکمم، که هنوز درد داشت، پروفن مصرف می کردم. شکم من کاملاً محدب شده بود و با این که همه می گفتند به شکل صاف قبلی برخواهد گشت ولی من هرگز فکر نمی کردم دیگر چنین اتفاقی بیفتد!
ما نوزاد را به پزشک متخصص اطفال بردیم. او ۳ کیلو و ۲۰۰ گرم به دنیا آمده بود، وقتی که بیمارستان را ترک کردیم ۲ کیلو و ۹۴۰ گرم وزن داشت و در لحظه مراجعه به پزشک ۳ کیلو و ۱۰۰ گرم بود. به طور معمول از دست دادن چند ده گرم درست پس از تولد طبیعی است و پس از مدتی آنها دوباره وزن فوق را به دست می آورند. دکتر می خواست او را در سه روز به وزن تولدش بازگرداند، که به نظر می رسد به سادگی قابل انجام بود.

روز چهارم: کمی بهتر
همسرم کارهایی داشت که باید برای انجام آنها می رفت، اما خوشبختانه من حمایت خانواده ام را داشتم. خواهرم و همسرش بعد از ظهر آمدند و ۹۰ دقیقه کارآمد را با من بودند. من به آن نیاز داشتم، زیرا خسته و عصبی بودم. بچه پس از پرستاری و مراقبت من هنوز گریه می کرد و من نمی دانستم که به جز شیر دادن، آروغ زدن و در آغوش گرفتن او باید چه کنم؟
آنجا بود که احساس کردم خودم نیاز به مادر دارم و خوشبختانه مادر من آن شب با قصد ماندن تا دو هفته پیش من آمد. من فکر نمی کنم که هیچگاه از دیدن او این قدر خوشحال شده باشم.

روز پنجم: ناامیدی!
همسرم تمام روز کار کرده بود و از ساعت ۱۰ شب خواب آلود بود. در حالی که من با بچه، کماکان عصبی نشسته بودم، به من کمک کرد تا چرتی بزنم، اما مجدداً بچه را برای شیر خوردن ساعت ۱ نیمه شب به من سپرد.

هفته اول تولد نوزاد پایان میابد: دوباره نزد متخصص اطفال رفتیم
کودک وزن تولدش را دوباره به دست آورده بود. به نظر می رسید که شیردهی کار خود را درست انجام می داد. حالا ما فقط باید روی خواب شب او تمرکز می کردیم. او خیلی با نمک بود!

هفته دوم: روال عادی شروع می شود
بچه در نهایت در دو مقطع چهار ساعته می خوابید. از ساعت ۱۱ شب و پس از تغذیه تا ۳ صبح که مجدداً شیر می خورد و از آن موقع تا ۷ صبح. به خاطر نگه داشتن زمانهایی که او باید شیر می خورد، در شرایطی که خودم محروم از خواب بودم واقعاً مشکل بود، حتی وعده های غذایی در طول روز نیز همین گونه بودند، چه برسد به وعده های غذایی شب.
من برای اجرای بهتر وظایفم برخی مواقع چرت می زدم، اما همانطور که انتظار داشتم، آن قدرها هم سر حال نمی شدم. هنوز نمی توانستم خیلی سریع راه بروم و سینه ام هنوز حساس بود.
بند ناف بچه افتاد و من و مادرم آن را نگه داشتیم تا به همسرم نشان بدهیم.

گریه همچنان ادامه دارد
طرح جدید من استفاده از گهواره برای خواب او بود و قنداق کردنش بعضی اوقات کمک می کرد تا حتی او یک ساعت و نیم بخوابد که چیزی شبیه به معجزه بود. اما بعداً شب دوباره سخت می خوابید و هر سوی قضیه چیزی خوب پیش می رفت در سوی دیگر یک جای کار می لنگید.
وقتی کودک در ساعت ۳ صبح بی قراری می کرد، ما عبارت "کولیک"را در کتاب کودک جستجو کردیم. اما هیچ الگویی از کولیک با او مطابقت نمی کرد. بالاخره همسرم با دستش او را به جلو و عقب تکان داد، همانگونه که پرستارها را در بیمارستان مشغول این کار دیده بود. به نظر می رسید این کار جواب داد.
گواهی تولد نوزاد برای ما ارسال شد و ما به شوخی گفتیم که او تازه "رسمیت" پیدا کرده است.

هفته دوم پایان می یابد: بیشتر اعضای خانواده برای دیدنش می آیند
پدرم آمد. به نظر می رسید کمی عصبانی است! زیرا پیر شده و اکنون او در واقع یک پدربزرگ است!
من و همسرم اولین قدمها را با کودک زدیم. اما هنوز درد داشتم و نگران بچه بودم. همسرم می گفت که احساس یک محافظ را دارد، گویا می خواهد یک حلقه در اطراف خانواده داشته باشد که هیچ کس نتواند به حریم بچه نفوذ کند.

هفته سوم: هورمون ها نوسان دارند
آن موقع بچه کم کم یک چیزهایی را درک می کرد، مانند انگشتان و پیراهن من در حالی که مشغول پرستاری از او بودم. در حالی که او را شیر می دادم و نگاهی به قامت کوچولوی شگفت انگیز خود داشتم، کم کم پس از چندین روز احساس آرامش نیز داشتم. من این حس را دوست داشتم زیرا من تنها کسی بودم که او را از این زاویه می دیدم.
یک دوست که کودکش چند ماه بزرگتر بود، می گفت که ظرف یک ماه می توانم در هنگام تایپ کردن و صحبت کردن با تلفن نیز بچه را شیر بدهم. اما آن موقع من نمی توانستم چنین چیزی را تصور کنم! به نظر می رسید آن موقعیت، بسیار مهم بود.
ما کودک را با اقوام خود گذاشته و برای شام بیرون رفتیم، آن هم برای اولین بار از زمانی که باردار شده بودم. حس عجیبی بود، اما تنها با شوهرم، ولو تنها برای یک ساعت، حسی شبیه به آزاد شدن داشت. هر چند همه اش مشغول صحبت راجع به فرزندمان بودیم.
بهبود من روند بهتری پیدا کرده بود و حدود ۹ کیلوگرم وزن کم کرده بودم. اما هورمون های من هنوز پرنوسان بودند. یک ژاکت برای بچه خریداری کردم. غمگین بودم که والدینم ما را ترک می کردند و فاصله زیاد آنها تا ما اکنون بیش از هر زمان دیگری حس می شد.

هفته سوم با استحمام خاتمه می یابد
برای اولین بار بچه را به حمام بردیم، کلاً یک دقیقه طول کشید و ما همه اش نگران احساس سرمایش بودیم. وقتی او را خشک می کردیم، موهایش زیبا و فرفری بود. سپس او را نشاندیم و او خود را در تلفن همراه ما دید. او قطعاً نسبت به محیط اطرافش آگاهی خوبی داشت.

هفته چهارم شروع می شود: احساس مادر بودن
اولین روزی که ما با هم بودیم و همسرم تعطیل بود، اولین تصاویر رسمی را از کودک گرفته و منتشر کردیم. خیلی احساس افتخار و غرور داشتم که با موفقیت این چند روز را سپری کرده بودم! اما بعد از سپری شدن این چند هفته اول تولد نوزاد ، احساس موفقیت به پایان رسید و متوجه حقیقت بزرگی شدم، بله من یک مادر بودم و زمان من دیگر متعلق به خودم نبود. مراقبت تمام وقت از کودک بی حد و مرز و مشکل است.
از آنجایی که همسرم مجدداً سر کار می رفت، دائماً در حال تلاش برای خوابیدن سر ساعت بود. از سوی دیگر، من مدام با گریه کودک درگیر بودم و احساس عصبانیت می کردم و در چنین حالی، زمانی که شوهرم برای کمک به من داوطلب می شد نیز بر سر او فریاد می زدم که برگرد برو بخواب. همه اش کار این هورمون ها بود. من تا زمانی که هر دو به خواب می رفتیم، کنار بچه می ماندم.
بخشی از آنچه من در آن مقاطع انجام می دادم عضویت و شرکت در یک گروه جدید مادران بود. صحبت با زنانی که دقیقاً می دانند که چگونه احساسی داری، بسیار آرامش بخش بود! در گل ساعات شب که همسرم به رختخواب می رفت و من از خواب بیدار می شدم، متوجه میشدم که بخشی از مشکل من این است که من حساس هستم که اینقدر کم می خوابم. بنابراین تصمیم گرفتم که سعی کنم آرام باشم و چیزهایی را که واقعیت دارد ببینم و دچار وسواس نشوم.

هفته چهارم با تحرکات انفجاری به پایان می رسد
بچه ها کثیف کاری دارند و من لباس های زیادی می شستم. از بالا و پایین، استفراغ و پوشک. معمولاً همه لباسهای بچه خیس بودند. خیس بودن صندلی ماشین، خود بچه و لباسهایش، شلوارها و لباسهای من و کف خانه در این مقطع طبیعی تلقی می شد.
اما بچه ها نکات دلپذیر نیز زیاد دارند. وقتی او من یا همسرم را می دید صداهای کوچکی از خود در می آورد و ما برایش غش می کردیم.

هفته پنجم : نقطه عطف حس مادری
من متوجه شدم که چگونه از یک حامل جلوی بچه استفاده کنم و به پیاده روی بروم. می توانستیم با دوستانمان به رستوران رفته و بچه را در کالسکه بخوابانیم. من بعد از ظهر آن روز وقتی فکر کردم که او در حال خفگی است، فریاد زدم، اما لحظاتی بعد او سرفه کرد، طوری که بدیهی بود خوب است و این مورد هم به خیر گذشت.
همچنین نقاط عطف بیشتری هم وجود دارد: برخی از آکنه های نوزاد بر روی گونه هایش به سرعت محو می شوند. در نهایت، در پنج و نیم هفتگی او لبخند می زند، دهانش را جمع می کند و چشمانش را حرکت می دهد!
شبها هنوز سخت ترین زمان برای همه بود. یک شب، همانطور که بچه فریاد می زد، همسرم به کنار من آمد و من طبق معمول او را پس زدم. او مرا ترک کرد، اما بعداً به خاطر جریحه دار کردن احساساتش از او عذرخواهی کردم. تازه درک می کردم که چگونه رابطه من با فرزندم می تواند رابطه ام با شوهرم را نیز پیچیده کرده و تحت تاثیر قرار دهد.
ما یک قرار ملاقات یک ماهه با پزشک داشتیم. بچه ۴ کیلو و ۲۵۰ گرم وزن و ۵۸ سانتی متر قد داشت. دکتر می گوید انتظار رشد شش هفته ای او برآورده شده و هشدار می دهد که بچه در صورت نبود من به یک پرستار دائمی نیاز دارد، چیزی که تا کنون نداشت! او هر وقت گرسنه است شیر می خورد و این دقیقاً همان چیزی است که من باید انجام دهم و طبیعت من نیز اینگونه بود. او همچنین به ما نشان داد که هنگام دل درد کودک چگونه باید او را نگه داریم، سر درست بالا و در آغوش! او سر بچه را بالا برد و اینگونه نگاه داشت. ما خیلی احساس افتخار و عشق میکردیم!

هفته ششم: زندگی به فرم نرمال بر می گردد
به نظر می رسید شرایط برای داشتن خواب بهتر مهیاتر بود، پوشاندن لباس خواب برای نشان دادن مفهوم شب تا حدی کارساز بود و هرچند احتمالاً نه صرفاً به دلیل لباس خواب، اما او از ۱۱:۳۰ شب تا ساعت ۴:۳۰ صبح می خوابید.
به نظر می رسد رویه آگاه شدن او نیز کلید خورده بود، به عنوان مثال، او توجه بیشتری به اسباب بازی ها می کرد. او همچنین از شکم به پشت غلت می زد، شاید به طور تصادفی، اما خیلی اهمیت داشت!
در سال اول بزرگ شدن فرزندمان من و همسرم به مرور احساس اعتماد به نفس بیشتری نسبت به پدر و مادر بودن داشتیم و شخصیت فرزندمان به وضوح در حال شکل گیری بود.
اگرچه روزهای خسته کننده و گاهی ناراحت کننده ای بود، اما من این شش هفته اول را وحشتناک نمی دانم. با این که احساس ناراحتی ناشی از کمبود خواب و یا خستگی ناشی از ساعاتی را که با کودک گذرانده بودم، بر من سایه می افکند، اما یک حس نیز دائماً با من بود: احساس یک عشق باور نکردنی به دخترم و ثانیه ها و لحظاتی فوق العاده ارزشمند در کنار او.
شما نیز از عشق به فرزندتان لذت ببرید!
منبع: سرسره

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.