خصوصیات یک شوهر خوب، بدانید!
چیزی که از مرد «یک همسر خوب» میسازد، فقط پول و زور بازویش نیست.
چیزی که از مرد «یک همسر خوب» میسازد، فقط پول و زور بازویش نیست، بلکه مردانگی، اراده و استقلال فکری اوست. اینکه در موقعیتهای بحرانی خوب تصمیمگیری کرده و از همسرش حمایت کند. طبیعی است که همه زنان از داشتن چنین شوهری به خود میبالند.
اما خب، همه مردان اینطور نیستند و گروهی بعد از ازدواج باز هم همه چیزشان اعضای خانواده شان است و بدون اجازه آنها حتی آب هم نمیخورند، چه برسد به اینکه در مورد مسائل مهم زندگی مشترک با همسر خود مشورت و تصمیمگیری کنند.
چنین مردانی هنوز هم « پسر خوب خانواده» بوده و از نظر عقلی و عاطفی به آنها وابستهاند. هستند خانوادههایی که با این موضوع نخ نما گلاویزند، گاهی دندان روی جگر میگذارند، گاهی هم به دادگاه خانواده پناه میبرند.
لیلا از وابستگی بیش از حد شوهرش به خانوادهاش خسته شده و برای مشاوره به دادگاه خانواده آمده است. وقتی مقابل مشاور مینشیند، میگوید: نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم.
دو سال است که ازدواج کردهام، اما روزی نبوده که به طلاق فکر نکنم. کاش میتوانستم از شوهرم جدا شوم، اما مشکلم این است که عاشق او هستم، چون مرد فوقالعاده خوب و مهربانی است.
با اینکه ایرادهای زیادی دارد. خندهدار است، در دانشگاه روانشناسی خواندهام، اما از پس مشکلات خودم برنمیآیم و برای همین به شما پناه آوردهام.
مشکل من وابستگی بیش از حد همسرم به خانواده و به خصوص مادرش است که در کوچکترین مسائل زندگیمان دخالت میکنند. قبل از ازدواج شوهرم گفت که نمیتواند مادرش را تنها بگذارد و باید
یکی - دو سال نزد او زندگی کنیم و دست و بالش که باز شد، خانه مستقل میگیریم. با اینکه دوست داشتم زندگی مستقلی داشته باشم، اما قبول کردم.
اما همه اینها حرف بود و حالا فهمیدم که اشتباه کردهام و حالا هربار که درباره این موضوع با شوهرم حرف میزنم، بشدت دعوایمان میشود.
شوهرم وابستگی عجیبی به خانوادهاش دارد و به همین دلیل آنها از کوچکترین اتفاقات زندگیمان باخبر هستند. او بخاطر هر چیز کوچکی - هر چند پیش پا افتاده - با خانوادهاش تماس میگیرد و با آنها مشورت میکند.
از خرید مانتو و روسری برای من بگیرید تا همین آب و غذایی که میخوریم. روزی دودفعه به آنها سر میزند و تمام خریدهای ریز و درشتشان را انجام میدهد.
به خاطر کارهایی که شوهرم برایشان انجام میدهد، بسیار پرتوقع شدهاند و روز به روز هم توقعشان بیشتر میشود.
میدانید چرا اینقدر دلم از دست شوهرم خون است؟ برای اینکه بخاطر آنها و بخصوص مادرش دست روی من بلند میکند و کتکم میزند، با این حال باز هم دوستش دارم.
به خاطر آنها و برای اینکه راضیشان نگه دارد، همه کاری برایشان انجام میدهد.
بخاطر این موضوع دعوای شدیدی با هم کردیم، اما چون دوستش داشتم و دلم نمیخواست از او جدا شوم، به او گفتم که حاضرم دوباره با تو زندگی کنم.
میدانید چه جوابی داد؟ گفت من این وسط هیچ کاره هستم و این خانواده و مادرم هستند که باید تصمیم بگیرند ما میتوانیم زندگی کنیم یا نه.
فقط من نیستم که این مشکل را دارم. دو جاری دیگر هم دارم که با همین مشکل روبهرو هستند.
آنها با این مشکل یک جوری کنار آمده و سرخورده شدهاند، اما من نمیتوانم. او به قدری به خانوادهاش وابسته است که یک روز به من گفت اگر میدانستم بعد از ازدواج با تو مادر و پدرم تنها خواهند ماند، هرگز ازدواج نمیکردم.
جالب اینکه آنها هیچ وقت تنها نیستند و همیشه خواهر و برادرهایش به آنها سرکشی میکنند. وقتی یاد حرفهایی که میزند میافتم، اشک و بغض گلویم را فشار میدهد.
شوهرم هر روز به مادر و خوهرانش زنگ میزند و با آنها احوالپرسی میکند، اما هیچ توجهی به من ندارد. حق ندارم حسودی کنم؟ رفتار شوهرم عین خاله زنکهاست.
وقتی دور هم جمع هستند، صحبتهایی که بینشان رد و بدل میشود، یک مشت حرفهای خاله زنکی و غیبت کردن از این و آن است.
همسرم چنان علاقهای به شنیدن این مزخرفات نشان میدهد که از تعجب شاخ درمیآورم. حالا من حرف بزنم، میگوید حوصله ندارم.
ولی اگر در مورد رنگ موی خواهرش یا سایز پیراهن شوهرخالهاش صحبت کنند، شوهرم با عشق و علاقه به این حرفها گوش میدهد.
یک بار سر همین مسائل با هم دعوایمان شد، مادر شوهرم نه گذاشت و نه برداشت و با عصبانیت گفت: تو نمیتوانی پسرم را از من و خواهرانش جدا کنی.
با اینکه دوستش دارم، اما مردی بسیار منفعل و بدون اعتماد به نفس است. همیشه خدا آنها را به خودش و من ترجیح داده و میدهد و میگوید ما بچهدار بشویم، بچهمان را بگذاریم پیش پدر و مادرم تا سرشان گرم او باشد.
برای خودش، من و بچهای که هنوز نداریم هیچ ارزشی قائل نیست. پدرو مادرش به راحتی عقایدشان را به او تحمیل میکنند، او هم چشم و گوش بسته قبول میکند.
اوایل ازدواجمان خیلی ابراز احساسات میکرد، اما حالا نه، من زن هستم و نیاز دارم که حرفهای محبت آمیز از همسرم بشنوم. وقتی میخواهم حرف بزنم، میگوید دوباره میخواهی غر بزنی؟ از این زندگی خسته شدهام.
احساس میکنم هیچ تکیهگاهی ندارم و خیلی تنها هستم. چند بار به دادگاه آمدم تا طلاق بگیرم، اما باز برگشتم و فقط چند روزی به حالت قهر به خانه پدرم رفتم.
همسرم قبول نمیکند خانه مستقلی بگیریم، میگوید نسبت به پدر و مادرش احساس مسئولیت میکند. نمیدانم شاید ریشه همه مشکلات من هستم.
شاید اگر لحن صحبتم و رفتارم خوب بود، شوهرم هم قانع میشد که رفتارش را تغییر دهد و کمی هم به من توجه کند.
قصر آرزوهایم نابود شده است. من همسری میخواستم که پشت و پناهم باشد، نه اینکه آب میخورد، همه خبر داشته باشند.
اما خب، همه مردان اینطور نیستند و گروهی بعد از ازدواج باز هم همه چیزشان اعضای خانواده شان است و بدون اجازه آنها حتی آب هم نمیخورند، چه برسد به اینکه در مورد مسائل مهم زندگی مشترک با همسر خود مشورت و تصمیمگیری کنند.
چنین مردانی هنوز هم « پسر خوب خانواده» بوده و از نظر عقلی و عاطفی به آنها وابستهاند. هستند خانوادههایی که با این موضوع نخ نما گلاویزند، گاهی دندان روی جگر میگذارند، گاهی هم به دادگاه خانواده پناه میبرند.
لیلا از وابستگی بیش از حد شوهرش به خانوادهاش خسته شده و برای مشاوره به دادگاه خانواده آمده است. وقتی مقابل مشاور مینشیند، میگوید: نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم.
دو سال است که ازدواج کردهام، اما روزی نبوده که به طلاق فکر نکنم. کاش میتوانستم از شوهرم جدا شوم، اما مشکلم این است که عاشق او هستم، چون مرد فوقالعاده خوب و مهربانی است.
با اینکه ایرادهای زیادی دارد. خندهدار است، در دانشگاه روانشناسی خواندهام، اما از پس مشکلات خودم برنمیآیم و برای همین به شما پناه آوردهام.
مشکل من وابستگی بیش از حد همسرم به خانواده و به خصوص مادرش است که در کوچکترین مسائل زندگیمان دخالت میکنند. قبل از ازدواج شوهرم گفت که نمیتواند مادرش را تنها بگذارد و باید
یکی - دو سال نزد او زندگی کنیم و دست و بالش که باز شد، خانه مستقل میگیریم. با اینکه دوست داشتم زندگی مستقلی داشته باشم، اما قبول کردم.
اما همه اینها حرف بود و حالا فهمیدم که اشتباه کردهام و حالا هربار که درباره این موضوع با شوهرم حرف میزنم، بشدت دعوایمان میشود.
شوهرم وابستگی عجیبی به خانوادهاش دارد و به همین دلیل آنها از کوچکترین اتفاقات زندگیمان باخبر هستند. او بخاطر هر چیز کوچکی - هر چند پیش پا افتاده - با خانوادهاش تماس میگیرد و با آنها مشورت میکند.
از خرید مانتو و روسری برای من بگیرید تا همین آب و غذایی که میخوریم. روزی دودفعه به آنها سر میزند و تمام خریدهای ریز و درشتشان را انجام میدهد.
به خاطر کارهایی که شوهرم برایشان انجام میدهد، بسیار پرتوقع شدهاند و روز به روز هم توقعشان بیشتر میشود.
میدانید چرا اینقدر دلم از دست شوهرم خون است؟ برای اینکه بخاطر آنها و بخصوص مادرش دست روی من بلند میکند و کتکم میزند، با این حال باز هم دوستش دارم.
به خاطر آنها و برای اینکه راضیشان نگه دارد، همه کاری برایشان انجام میدهد.
بخاطر این موضوع دعوای شدیدی با هم کردیم، اما چون دوستش داشتم و دلم نمیخواست از او جدا شوم، به او گفتم که حاضرم دوباره با تو زندگی کنم.
میدانید چه جوابی داد؟ گفت من این وسط هیچ کاره هستم و این خانواده و مادرم هستند که باید تصمیم بگیرند ما میتوانیم زندگی کنیم یا نه.
فقط من نیستم که این مشکل را دارم. دو جاری دیگر هم دارم که با همین مشکل روبهرو هستند.
آنها با این مشکل یک جوری کنار آمده و سرخورده شدهاند، اما من نمیتوانم. او به قدری به خانوادهاش وابسته است که یک روز به من گفت اگر میدانستم بعد از ازدواج با تو مادر و پدرم تنها خواهند ماند، هرگز ازدواج نمیکردم.
جالب اینکه آنها هیچ وقت تنها نیستند و همیشه خواهر و برادرهایش به آنها سرکشی میکنند. وقتی یاد حرفهایی که میزند میافتم، اشک و بغض گلویم را فشار میدهد.
شوهرم هر روز به مادر و خوهرانش زنگ میزند و با آنها احوالپرسی میکند، اما هیچ توجهی به من ندارد. حق ندارم حسودی کنم؟ رفتار شوهرم عین خاله زنکهاست.
وقتی دور هم جمع هستند، صحبتهایی که بینشان رد و بدل میشود، یک مشت حرفهای خاله زنکی و غیبت کردن از این و آن است.
همسرم چنان علاقهای به شنیدن این مزخرفات نشان میدهد که از تعجب شاخ درمیآورم. حالا من حرف بزنم، میگوید حوصله ندارم.
ولی اگر در مورد رنگ موی خواهرش یا سایز پیراهن شوهرخالهاش صحبت کنند، شوهرم با عشق و علاقه به این حرفها گوش میدهد.
یک بار سر همین مسائل با هم دعوایمان شد، مادر شوهرم نه گذاشت و نه برداشت و با عصبانیت گفت: تو نمیتوانی پسرم را از من و خواهرانش جدا کنی.
با اینکه دوستش دارم، اما مردی بسیار منفعل و بدون اعتماد به نفس است. همیشه خدا آنها را به خودش و من ترجیح داده و میدهد و میگوید ما بچهدار بشویم، بچهمان را بگذاریم پیش پدر و مادرم تا سرشان گرم او باشد.
برای خودش، من و بچهای که هنوز نداریم هیچ ارزشی قائل نیست. پدرو مادرش به راحتی عقایدشان را به او تحمیل میکنند، او هم چشم و گوش بسته قبول میکند.
اوایل ازدواجمان خیلی ابراز احساسات میکرد، اما حالا نه، من زن هستم و نیاز دارم که حرفهای محبت آمیز از همسرم بشنوم. وقتی میخواهم حرف بزنم، میگوید دوباره میخواهی غر بزنی؟ از این زندگی خسته شدهام.
احساس میکنم هیچ تکیهگاهی ندارم و خیلی تنها هستم. چند بار به دادگاه آمدم تا طلاق بگیرم، اما باز برگشتم و فقط چند روزی به حالت قهر به خانه پدرم رفتم.
همسرم قبول نمیکند خانه مستقلی بگیریم، میگوید نسبت به پدر و مادرش احساس مسئولیت میکند. نمیدانم شاید ریشه همه مشکلات من هستم.
شاید اگر لحن صحبتم و رفتارم خوب بود، شوهرم هم قانع میشد که رفتارش را تغییر دهد و کمی هم به من توجه کند.
قصر آرزوهایم نابود شده است. من همسری میخواستم که پشت و پناهم باشد، نه اینکه آب میخورد، همه خبر داشته باشند.
منبع:
جام جم
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼