آثار کودک آزاری، ادامه واکنش مخاطبان
نمی دونم این کابوس کی می خواد برای من تموم بشه! هر وقت که خبری می شنوم که به یک دختربچه تجاور شده، انگار دنیا آوار میشه روی سرم.
نینیبان: در پی درج مطلبی با موضوع تجاوز به ستایش قریشی که توسط یکی از مخاطبان نی نی بان ارسال شده بود ، مطلبی دیگر به دستمان رسید که بدون هیچ توضیحی در اختیار شما می گذاریم تا با مطالعه آن نسبت به این قضیه و جوانب آن آگاه تر شده باشید. نی نی بان از یادداشتهای دیگر شما هم در این رابطه استقبال می کند. کافی است متن خود را برای ما به آدرس siteniniban@gmail.com بفرستید. ما سریعا منتشرش می کنیم:
نمی دونم این کابوس کی می خواد برای من تموم بشه! هر وقت که خبری می شنوم که به یک دختربچه تجاور شده، انگار دنیا آوار میشه روی سرم. انگار دوباره تموم اون خاطراتی که من این همه سال توی دلم تلنبار کردم برام زنده میشه و منو هول میده توی اتاق تاریکی که همیشه اون چشم های روشن با اون نگاه های مسموم منتظر تنها شدنم بود تا بیاد طرفم. بعد این همه سال هنوزم می تونم گرمای دست های مریضش که تنمو لمس می کنه رو حس کنم.
الانم خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم بالاخره باید یکی از ماهایی که باهامون این کارو کردن بیاد و بگه، انقدر بگه تا مادر و پدرا حواسشون بیاد سرجاش و متوجه بشن که فقط کوچه، خیابون، پسر همسایه، راننده تاکسی و هر کسی که بچه شما نمی شناسه غریبه و خطرناک نیست. باید مادر و پدرا متوجه بشن که حتی برادر، پدر، دایی، عمو و حتی پدربزرگ آدم هم می تونن به بچه های شما بارها و بارها تجاوز کنن و اون بچه معصوم به خاطر ترسی که داره هیچ وقت لب از لب باز نکنه و مثل من توی سن ۲۷ سالگی با کلی ترس و لرز بیاد از خاطرات تلخ و سیاه دوران کودکیش بگه، دورانی که هیچ وقت دوست ندارم برای من تکرار بشه و تقریبا همه می دونیم که این دوران میتونه آینده بچه ها رو بسازه.
من، متاسفانه مثل خیلی از قربانی های تجاوز، شانس خودکشی نداشتم یعنی متاسفانه توی این مورد ناموفق بودم و نجاتم دادن، حتی شانس اینم نداشتم که لااقل یک غریبه بعد تجاوز همون کاری رو با من بکنه که با ستایش قریشی معصوم کرد. چون مردن برای امثال من که بهمون تجاوز شده خیلی لذتبخش تر از زندگی کردنه توام با ترس، نفرت و بی اعتمادیه.
حتی گفتنشم برام سخته که بگم برادرم با من این کارو کرد. برادری که من مجبور بودم این همه سال حضورشو توی خونه و در کنارم تحمل کنم و خیلی عادی باشم تا کسی نفهمه که این آدم به ظاهر مهربون، چشم پاک و آقا از ۶ سالگی تا ۹ سالگی خواهری که ۱۳ سال از خودش کوچکتر بود چی کار کرد. اون بارها و بارها بهم تجاوز کرد و من همون اوایل با سن کمی که داشتم می دونستم که محبت کردن های اون به من کمی غیرعادی است. که غیر عادی هم بود و بالاخره یک روز که مادرم خونه نبود کم کم بهم نزدیک شد و ...
نمیدونم شایدم درست نباشه که اینو بگم اما از پدر و مادرها خواهش می کنم به محبت کردن فرزندان بزرگترتون به اونایی که ازشون کوچیکترن کمی حساس تر باشید.
جالبیش این جا است که مادرم هیچ وقت نه تنها به رفتارای اون شک نکرد، بلکه به کم حرف شدن من، لاغر شدن من و حواس پرت شدن من هم شک نکرد. نمیدونم اما شاید مادرم اصلا منو نمی دید و یا می دید اما براش مهم نبود. من غمگین شده بودم، ترسو شده بودم و می فهمیدم با بقیه هم سن و سال هایم فرق دارم. انگار توی بچگی بزرگ شده بودم بالغ شده بودم. دیگه نگاه آدما، نوازش کردناشون برام معنی های دیگه ای هم پیدا کرده بود و هر کسی که می بوسیدم به خودم می گفتم نکنه اونم مثل داداش با من می خواد از اون بازی ها بکنه.
خداروشکر توی ۷ سالگی رفتم مدرسه و اون کمتر می تونست با من تنها باشه و من با اون سن کمی که داشتم از هر راهی می رفتم که باهاش توی خونه تنها نباشم. حتی خودشم اینو فهمیده بود. شب ها وقتی از خواب می پریدم می دیدم اون یواشکی اومده کنارم باز هم از ترسم نمی تونستم حرفی بزنم. بعد این همه سال هنوزم از تاریکی می ترسم و فکر می کنم اومده سراغم.
بالاخره توی 9 سالگی تصمیم گرفتم به مادرم بگم. نمی دونم چرا انگار اومده بود پیش خانم مدیر و اون بهش گفته بود رفتارای دختر شما عادی نیست و خیلی پرخاشگره و مجبور بودن منو روی صندلی تکی توی کلاس بنشونن. بعد از اینکه یک شب با مادرم رفته بودیم خونه مادربزرگم، تمام جریانو براش تعریف کردم و اون هیچی نمی گفت و فقط گوش می کرد اما توی اون تاریکی می تونستم برق اشکی که از چشماش میاد را ببینم. من یک هفته خونه مادربزرگم موندم و خوشحال بودم که دیگه اون دستش بهم نمی رسه و بعد یک هفته که برگشتم خونه برادرم خیلی عوض شده بود و حتی جواب سلامم نداد و من نمی دونستم از این اتفاق باید خوشحال باشم یا ناراحت.
از اون به بعد جای خوابم تغییر کرد و هیچ وقت تنها نموندم و مادرم ازم قول گرفت که به هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. خداروشکر چند سال بعد برادرم از ایران رفت و من هیچ جایی ازش حرفی نزدم. همه فکر می کنن من برادری که رفته خارج ندارم. خیلی ساله که نگاه های مریضش روی تنم سنگینی نمی کنه و دارم کم کم زندگیمو می سازم. درسته مثل هم سن و سال هایم نیستم و قطعا بچگیم روی رفتار و زندگیم تاثیر می گذاره اما دیگه راحت شدم دیگه مجبور نیستم هر روز تظاهر کنم، ببینمش و حرفی نزنم.
الان نمی دونم باید از مادر متنفر باشم یا نه اما اینو میدونم که هیچ وقت نمی بخشمش و اون زمانی که باید برای من وقت می گذاشت، نبود. اما اینو می دونم اگر حرفی نزنیم شرایط از اینی که هست بدتر میشه و ممکنه بچه یکی از شماها قربانی بعدی باشه و هر روز به تعداد قربانی های تجاوز توی کشوراضافه بشه.
نمی دونم این کابوس کی می خواد برای من تموم بشه! هر وقت که خبری می شنوم که به یک دختربچه تجاور شده، انگار دنیا آوار میشه روی سرم. انگار دوباره تموم اون خاطراتی که من این همه سال توی دلم تلنبار کردم برام زنده میشه و منو هول میده توی اتاق تاریکی که همیشه اون چشم های روشن با اون نگاه های مسموم منتظر تنها شدنم بود تا بیاد طرفم. بعد این همه سال هنوزم می تونم گرمای دست های مریضش که تنمو لمس می کنه رو حس کنم.
الانم خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم بالاخره باید یکی از ماهایی که باهامون این کارو کردن بیاد و بگه، انقدر بگه تا مادر و پدرا حواسشون بیاد سرجاش و متوجه بشن که فقط کوچه، خیابون، پسر همسایه، راننده تاکسی و هر کسی که بچه شما نمی شناسه غریبه و خطرناک نیست. باید مادر و پدرا متوجه بشن که حتی برادر، پدر، دایی، عمو و حتی پدربزرگ آدم هم می تونن به بچه های شما بارها و بارها تجاوز کنن و اون بچه معصوم به خاطر ترسی که داره هیچ وقت لب از لب باز نکنه و مثل من توی سن ۲۷ سالگی با کلی ترس و لرز بیاد از خاطرات تلخ و سیاه دوران کودکیش بگه، دورانی که هیچ وقت دوست ندارم برای من تکرار بشه و تقریبا همه می دونیم که این دوران میتونه آینده بچه ها رو بسازه.
من، متاسفانه مثل خیلی از قربانی های تجاوز، شانس خودکشی نداشتم یعنی متاسفانه توی این مورد ناموفق بودم و نجاتم دادن، حتی شانس اینم نداشتم که لااقل یک غریبه بعد تجاوز همون کاری رو با من بکنه که با ستایش قریشی معصوم کرد. چون مردن برای امثال من که بهمون تجاوز شده خیلی لذتبخش تر از زندگی کردنه توام با ترس، نفرت و بی اعتمادیه.
حتی گفتنشم برام سخته که بگم برادرم با من این کارو کرد. برادری که من مجبور بودم این همه سال حضورشو توی خونه و در کنارم تحمل کنم و خیلی عادی باشم تا کسی نفهمه که این آدم به ظاهر مهربون، چشم پاک و آقا از ۶ سالگی تا ۹ سالگی خواهری که ۱۳ سال از خودش کوچکتر بود چی کار کرد. اون بارها و بارها بهم تجاوز کرد و من همون اوایل با سن کمی که داشتم می دونستم که محبت کردن های اون به من کمی غیرعادی است. که غیر عادی هم بود و بالاخره یک روز که مادرم خونه نبود کم کم بهم نزدیک شد و ...
نمیدونم شایدم درست نباشه که اینو بگم اما از پدر و مادرها خواهش می کنم به محبت کردن فرزندان بزرگترتون به اونایی که ازشون کوچیکترن کمی حساس تر باشید.
جالبیش این جا است که مادرم هیچ وقت نه تنها به رفتارای اون شک نکرد، بلکه به کم حرف شدن من، لاغر شدن من و حواس پرت شدن من هم شک نکرد. نمیدونم اما شاید مادرم اصلا منو نمی دید و یا می دید اما براش مهم نبود. من غمگین شده بودم، ترسو شده بودم و می فهمیدم با بقیه هم سن و سال هایم فرق دارم. انگار توی بچگی بزرگ شده بودم بالغ شده بودم. دیگه نگاه آدما، نوازش کردناشون برام معنی های دیگه ای هم پیدا کرده بود و هر کسی که می بوسیدم به خودم می گفتم نکنه اونم مثل داداش با من می خواد از اون بازی ها بکنه.
خداروشکر توی ۷ سالگی رفتم مدرسه و اون کمتر می تونست با من تنها باشه و من با اون سن کمی که داشتم از هر راهی می رفتم که باهاش توی خونه تنها نباشم. حتی خودشم اینو فهمیده بود. شب ها وقتی از خواب می پریدم می دیدم اون یواشکی اومده کنارم باز هم از ترسم نمی تونستم حرفی بزنم. بعد این همه سال هنوزم از تاریکی می ترسم و فکر می کنم اومده سراغم.
بالاخره توی 9 سالگی تصمیم گرفتم به مادرم بگم. نمی دونم چرا انگار اومده بود پیش خانم مدیر و اون بهش گفته بود رفتارای دختر شما عادی نیست و خیلی پرخاشگره و مجبور بودن منو روی صندلی تکی توی کلاس بنشونن. بعد از اینکه یک شب با مادرم رفته بودیم خونه مادربزرگم، تمام جریانو براش تعریف کردم و اون هیچی نمی گفت و فقط گوش می کرد اما توی اون تاریکی می تونستم برق اشکی که از چشماش میاد را ببینم. من یک هفته خونه مادربزرگم موندم و خوشحال بودم که دیگه اون دستش بهم نمی رسه و بعد یک هفته که برگشتم خونه برادرم خیلی عوض شده بود و حتی جواب سلامم نداد و من نمی دونستم از این اتفاق باید خوشحال باشم یا ناراحت.
از اون به بعد جای خوابم تغییر کرد و هیچ وقت تنها نموندم و مادرم ازم قول گرفت که به هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. خداروشکر چند سال بعد برادرم از ایران رفت و من هیچ جایی ازش حرفی نزدم. همه فکر می کنن من برادری که رفته خارج ندارم. خیلی ساله که نگاه های مریضش روی تنم سنگینی نمی کنه و دارم کم کم زندگیمو می سازم. درسته مثل هم سن و سال هایم نیستم و قطعا بچگیم روی رفتار و زندگیم تاثیر می گذاره اما دیگه راحت شدم دیگه مجبور نیستم هر روز تظاهر کنم، ببینمش و حرفی نزنم.
الان نمی دونم باید از مادر متنفر باشم یا نه اما اینو میدونم که هیچ وقت نمی بخشمش و اون زمانی که باید برای من وقت می گذاشت، نبود. اما اینو می دونم اگر حرفی نزنیم شرایط از اینی که هست بدتر میشه و ممکنه بچه یکی از شماها قربانی بعدی باشه و هر روز به تعداد قربانی های تجاوز توی کشوراضافه بشه.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼