۱۴۰۳۸۷
۴۴۰۶
۴۴۰۶

داستان کوتاه برای کودکان، پدربزرگ و بابایی

عصر، بابابزرگ به عکس جوانی‌اش نگاه می‌کرد. بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد.

عصر، بابابزرگ به عکس جوانی‌اش نگاه می‌کرد. بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد. من گفتم: «پدربزرگ، توی این عکس چقدر شکل بابایی هستی!» پدربزرگ دوباره به عکس نگاه کرد.

عصر، بابابزرگ به عکس جوانی‌اش نگاه می‌کرد.

بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد.

من گفتم: «پدربزرگ، توی این عکس چقدر شکل بابایی هستی!»

پدربزرگ دوباره به عکس نگاه کرد.

باز توی فکر رفت.

اما این بار لبخند زد.

من هم لبخند زدم.

چون فهمیدم پدربزرگ، خیلی بابایی را دوست دارد.

داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.