داستان کوتاه برای کودکان، پدربزرگ و بابایی
عصر، بابابزرگ به عکس جوانیاش نگاه میکرد. بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد.
عصر، بابابزرگ به عکس جوانیاش نگاه میکرد. بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد. من گفتم: «پدربزرگ، توی این عکس چقدر شکل بابایی هستی!» پدربزرگ دوباره به عکس نگاه کرد.
عصر، بابابزرگ به عکس جوانیاش نگاه میکرد.
بعد توی فکر رفت و صورتش غمگین شد.
من گفتم: «پدربزرگ، توی این عکس چقدر شکل بابایی هستی!»
پدربزرگ دوباره به عکس نگاه کرد.
باز توی فکر رفت.
اما این بار لبخند زد.
من هم لبخند زدم.
چون فهمیدم پدربزرگ، خیلی بابایی را دوست دارد.
داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
منبع:
زندگی آنلاین
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼