۱۴۲۹۰۲
۳۶۷۶
۳۶۷۶

قصه کوتاه برای کودک، کلید مادربزرگ

مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» مادربزرگ آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانه‌ام بوده».

مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» مادربزرگ آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانه‌ام بوده».
مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» لُپ‌های مادربزرگ قرمز شد. آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانه‌ام بوده».
بعد یواشکی گریه کرد. من گفتم: «مادربزرگ تو داری گریه می‌کنی؟!»
مادربزرگ آهسته گفت: «به کسی چیزی نگویی».
خدایا تو خوبی. من یواشکی به تو می‌گویم، کمک کن وقتی این بار مادربزرگ به کلیدش نگاه می‌کند،
لبخند بزند.

داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.