قصه کوتاه برای بچه ها، دوستی زرافه و کبوتر
یکی بود یکی نبود. یک زرافه و کبوتر با هم دوست بودند. کبوتر مریض شد. دیگر نمیتوانست پرواز کند و توی لانهاش روی درخت بلندی استراحت میکرد.
یکی بود یکی نبود. یک زرافه و کبوتر با هم دوست بودند. کبوتر مریض شد. دیگر نمیتوانست پرواز کند و توی لانهاش روی درخت بلندی استراحت میکرد.
زرافه با گردن درازی که داشت به خوبی میتوانست کبوتر را ببیند و برایش غذا ببرد. او با مهربانی به دوستش نگاه میکرد و لبخند میزد. یعنی تو به زودی خوب میشوی.
کبوتر نوکش را باز میکرد و آهسته میگفت: «بقبقبقو، بقبقبقو». یعنی آخه دوست خوبی مثلِ تو دارم.
سروده: فریبرز لرستانی «آشنا»
منبع:
زندگی آنلاین
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼