امروز دلم هوای بهار را کرده و میخواهم شما را به خواندن دو داستانک بهاری از آقای حسین تولایی دعوت کنم .
«تو» کیست؟
شکوفه گفت:
« بهار که بیاید، من آن اتفاق کوچک سفیدم که روی شاخه میافتم.»
ماهی گفت: « بهار که بیاید، من آن اتفاق کوچک قرمزم که در تنگ میافتم.»
سفره گفت: « من آن اتفاق کچک پر سین ام.»
سیب گفت« من آن اتفاق کوچک شیرینم.»
سبزه گفت...
آیینه گفت...
اسکناس نو گفت...
و باد چیزی نگفت. تنها در کوچههای آخر اسفند راه رفت... راه رفت... راه رفت و زیر لب تکرار کرد... تکرار کرد... تکرار کرد: « بهار که بیاید تو آن اتفاق بزرگ دلم باش که در جهان میافتی!»
و کسی نمیدانست« تو » کیست؟
و آن اتفاق بزرگ چه رنگی است؟!
آینه
سین ها بلند بلند میخندیدند
از عیدهای سال قبل میگفتند
سین ها چهقدر حرف داشتند؛ چهقدر خاطره!
آینه، ساکت و تنها، کنار سفره نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. آینه، سین نداشت!