قصه شب کودک، آنی یک قهرمان است
آنی خرس صورتیاش را خیلی دوست داشت و دلش میخواست باز هم با آن بازی کند.
شهرزاد: مهدکودک فرشتهها پر از بچه بود. بچهها عاشق مهدکودکشان بودند چون میتوانستند توی آن بازی کنند، نقاشی کنند و انگلیسی یاد بگیرند. مارینا و آنی همراه ۶ بچه دیگر توی کلاس ۵ سالهها بودند.
یک کلاس خوشگل و بامزه با یک مربی مهربان به اسم خانم سو. یک روز ظهر ۵ سالهها مثل همیشه به اتاق بازی رفتند تا با اسباببازیهایشان بازی کنند. پسرها شروع کردند به توپ بازی.
یکی از دخترها لگوها را برداشت و شروع کرد به ساختن خانه. آنی هم خرس بزرگ صورتیاش را برداشت و با آن مشغول بازی شد. مارینا یک عروسک خیلی خوشگل داشت. اما اصلا خوشحال نبود، چون فکر میکرد عروسکش کهنه و کثیف است.
مارینا دلش یک اسباب بازی بهتر میخواست. البته او هیچوقت اسباببازیهایی را که داشت دوست نداشت و دلش اسباببازیهای دیگری میخواست.
مارینا اخم کرده بود و یک گوشه نشسته بود. خانم سو او را دید و به او گفت: «مارینا چرا با عروسکت بازی نمیکنی؟»
مارینا گفت: «من عروسکم را نمیخواهم. من میخواهم با خرس صورتی آنی بازی کنم.»
بعد چشمهایش پر از اشک شد. خانم سو آنی را صدا کرد و به او گفت: «آنی، تو که اینقدر دختر خوبی هستی، میشود خرس صورتیات را چند دقیقه بدهی به مارینا تا با آن بازی کند؟»
آنی که خیلی مهربان بود، خیلی زود خرسش را به مارینا داد. مارینا از بازی با خرس صورتی خیلی خوشحال شد. اما آنی خیلی خوشحال نبود.
آنی خرس صورتیاش را خیلی دوست داشت و دلش میخواست باز هم با آن بازی کند. به همین خاطر پیش خانم سو رفت و به او گفت: «خانم سو، من داشتم با خرس صورتیام بازی میکردم. مارینا هم خودش یک عروسک داشت و میتوانست با آن بازی کند. چرا به من گفتید خرس را به مارینا بدهم؟»
خانم سو جواب داد: «من این کار را کردم چون میدانستم تو دختر خیلی قویای هستی. میدانی آنی؟ تو یک دختر قهرمان درون خودت داری و این دختر قهرمان باعث میشود که تو دختر خوب و مهربانی باشی و همیشه کارهای خوب بکنی.»
آنی با خوشحالی گفت: «یک دختر قهرمان قوی و مهربان؟» خانم سو گفت: «بله آنی. یک قهرمان خیلی قوی و مهربان.»
وقت بازی داشت تمام شد و خاله تینا، معلم نقاشی بچهها آمده بود تا با آنها نقاشی کار کند. آنی از حرفهای خانم سو خیلی خوشحال بود و داشت با خوشحالی با عروسک موطلایی بازی میکرد.
اما مارینا از خرس صورتی هم خسته شد. او آمد پیش آنی تا عروسک موطلایی را به زور از او بگیرد. خاله تینا دید که آنی و مارینا دارند با هم دعوا میکنند. آنها را از هم جدا کرد و گفت: «مارینا رفتار تو خیلی بد است.تو باید اسباببازیهای خودت را دوست داشته باشی و بچههای دیگر را اذیت نکنی. اگر مدام با بچهها دعوا کنی نمیتوانی هیچ دوستی در مهدکودک داشته باشی.»
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼