قصه های شبانه کودکان، ماهی کوچولوی آرزوها
مرد ماهی فروش او را گرفت و انداخت در یک تنگ زیبا و کوچک و همه با هم به خانه رفتند.
شهرزاد: روزهای آخر اسفند بود و همه برای آغاز سال نو آماده میشدند. همه جا پرشده بود از وسایل زیبای سفره هفتسین. در بین این همه هیاهو یک ماهی کوچولوی قرمز بود که روی پیشانیاش یک نشان سیاه رنگ داشت، او هم مانند بقیه ماهیها دوست داشت خریده شود و به سر سفره هفتسین برسد، اما هر بار که کسی میخواست ماهی بخرد همه ماهیهای بزرگتر مانع میشدند تا کسی او را ببیند، او غمگین و تنها در گوشهای از ظرف آب برای خودش شنا میکرد و غصه میخورد، امشب شب آخر اسفند ماه بود و فردا صبح سال تحویل میشد، اما او هنوز آنجا بود. همینطور که غصه میخورد و بالههای کوچکش را تکان میداد، صدای پسر کوچولویی را شنید به اسم ایلیا که گفت: «بابا، این یکی خوبه، من این ماهی کوچولو رو با این نشان رو پیشونی میخوام.»
ماهی کوچولو خوشحال و آماده رفتن شد. مرد ماهی فروش او را گرفت و انداخت در یک تنگ زیبا و کوچک و همه با هم به خانه رفتند.
ماهی کوچولوی قصه ما تمام راه هیجانزده بود و به خانهای که قرار بود برود و به آن سفره هفتسین فکر میکرد، بالاخره انتظار به پایان رسید و رسیدند به خانه. پدر کلید انداخت و ایلیا دوان دوان و با خوشحالی رفت سراغ مادرش: «مامان جونم، سلام، ببین یه ماهی گرفتم، رو پیشونیش نشون داره، مثل همون قصه که برام گفتی.»
ایلیا این را گفت و بعد در گوش مادرش یواشکی حرفی زد و آنها با هم خندیدند. ماهی کوچولو تعجب کرده بود که آنها به چه چیز میخندند و چرا نشان ماهی قرمز کوچولو برای آنها جالب است؟
دیگر موقع خواب شده بود. ایلیا از پدر و مادرش اجازه گرفت تا آن شب ماهی کوچولو در اتاق او بخوابد، پسر کوچولو تنگ ماهی را گذاشت کنار تختش و خودش دراز کشید و به ماهی کوچولو نگاه میکرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «یعنی تو واقعا همون ماهی کوچولوی آرزوها هستی که یه نشون داره؟ یعنی من اگر آرزو کنم تو برام برآورده میکنی؟ ای کاش همون بودی، میدونی اون وقت ازت چی میخواستم، اینکه امسال خواهردار بشم، یه خواهر ناز و کوچولو، آخه من خیلی تنهام.»
ایلیا این را گفت و یک قطره اشک کوچولویی که از چشمان زیبایش روی گونههایش نشست را با دست پاک کرد.
ماهی قرمز کوچولو دلش خیلی سوخت و دیگر طاقت نیاورد و گفت: «داستان اون ماهی آرزوها چیه؟»
ایلیا تعجب کرد، به اطرافش نگاه کرد اما کسی آنجا نبود. با تعجب به ماهی کوچولو نگاه کرد، ماهی کوچولو کمی در تنگ جابهجا شد و گفت: «من هستم، تعجب نکن، داستان اون ماهی آرزوها چیه؟ من حرفاتو شنیدم.»
ایلیا اول کمی تعجب کرد و بعد خوشحال شد چون تا به حال ندیده بود ماهی کوچولوی عید نوروز حرف بزنه، اون اولین بچهای بود که این ماهی رو داشت.
ایلیا نور شب خوابش را بیشتر کرد و نشست روبهروی ماهی قرمز کوچولو و برایش توضیح داد که: «مادرم برای من یه قصه گفته که تو اون قصه یه ماهی قرمز با یه نشون سیاه روی پیشونی، ماهی آرزوهاست و آرزوی بچههارو برآورده میکنه.»
ایلیا به ماهی کوچولو توضیح داد که خیلی تنهاست و مثل بقیه دوستانش دوست دارد خواهر داشته باشد تا بتواند از او مراقبت کند و بازی کنند. در همین حرفها بودند که هردو خوابشان برد.
صبح زود پدر وارد اتاق شد تا ایلیا را بیدار کند و با هم به سر سفره هفتسین بروند. چیزی به سال تحویل نمانده بود. ایلیا و ماهی کوچولو از خواب بیدار شدند، آنها به هم چشمکی زدند و بعد از خوردن صبحانه ایلیا تنگ را برداشت و گذاشت کنار سفره هفتسین. امروز سال تحویل میشد، ایلیا نگاه شیطنتآمیزی به مادرش کرد، ماهی کوچولو دلش میخواست برای دوستش که خیلی پسر خوب و مهربانی بود کاری بکند تا او را خوشحال کند اما نمیدانست چه کار کند؟
پدر ایلیا رو کرد به پسر کوچکش و گفت: «الان که میخواد سال تحویل بشه، خدا صدای دل آدمها و مخصوصا کوچولو هارو میشنوه، پس بهتره هر آرزویی داری از خدا بخوای، زود باش خدا منتظره.»
ایلیا خیلی خوشحال شد و چشمهایش را بست و دستهای کوچکش را به آسمان گرفت و شروع کرد به دعا کردن ماهی کوچولوی قصه ما که صدای پدر ایلیا را شنیده بود، فکری به خاطرش رسید، او هم میتوانست دعا کند، مگر نه اینکه او یک نشان سیاه داشت پس حتما خدا دعایش را میشنید. ماهی قرمز کوچولو آمد روی آب و به آرامی شروع کرد به دعا کردن لبخند روی لبهای مادر ایلیا نشسته بود. از اینکه ایلیا اینقدر برای داشتن خواهر کوچولو ذوق داشت و دعا میکرد خوشحال بود.
۱... ۲... ۳... سال تحویل شد و ایلیا چشمهایش را باز کرد و مادرش را بوسید و آرام در گوشش گفت: «مامان من دعا کردم امسال خواهردار بشم، ماهی کوچولوی آرزوها اینجاست، حتما به آرزوم میرسم.»
پدر ایلیا با تعجب از آنها پرسید که یواشکی چی گفتند! اما ایلیا و مادرش به هم چشمکی زدند و مادر در گوش ایلیا گفت: «من هم فکر میکنم امسال به آرزویت میرسی.»
ایلیا به ماهی کوچولو نگاه کرد و خندیدند. پدر ایلیا که هنوز از راز آنها سر درنیاورده بود، به او عیدی داد، ایلیا کوچولو در انتظار گرفتن عیدی از خداوند لپهای پدر و مادرش را بوسید.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼