در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد . او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می…
روزی بود، روزگاری بود. یک دسته از گنجشک ها در صحرایی زندگی می کردند و در زیر بته های علف تخم گذاشته بودند و جوجه در…
پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم.
روزی روباهی گرسنه اش بود و دنبال حیوان پخمه ای می گشت که شکمش را سیر کند. ناگهان شیر از پیچ و خم جنگل پیدا شد.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد ماهی گیری بود که سالی به دوازده ماه تور می انداخت و ماهی شکار می کرد و…
«داره زیر لب، یه چیزی زمزمه میکنه. گوش میدم، میبینم داره میگه: تو پوشک خوب منی، منم ستاره میشم دورت میشینم.»…
امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز…
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ…
سری کتابهای «افسانههای مردم دنیا» مجموعهای از جالبترین افسانههای دنیاست که با هدف آشنا کردن کودکان با افسانههای…