قصه شبانه کودکان، آرزوی اسکناس هزارتومنی
اسکناس هزار تومانی نو، هزار تا آرزو داشت؛ اوّل این که از بانک بیرون برود و همه جا را ببیند، دوّم این که شبها توی یک کیف پول نرم و راحت بخوابد.
اسکناس هزار تومانی نو، هزار تا آرزو داشت؛ اوّل این که از بانک بیرون برود و همه جا را ببیند، دوّم این که شبها توی یک کیف پول نرم و راحت بخوابد، سوّم این که دوستان جدیدی پیدا کند، چهارم این که از این مغازه به آن مغازه برود و چیزهای خوش مزه بخرد، پنجم این که... و همین طور آرزوهای جورواجور و قشنگ دیگر. او با خودش فکر می کرد اگر همین طور نو بماند، صاحبان زیادی پیدا میکند و به جاهای مختلف میرود، حتّی ممکن است جهانگرد بشود. بارها و بارها میتواند برای آدمهای زیادی، چیزهای تازهای بخرد؛ او میدانست که آدمها، اسکناس ها را زیاد توی کیف پولشان نگه نمی دارند.
نزدیک عید بود و اسکناسها داشتند خودشان را آماده میکردند. اسکناس هزار تومانی قاطی سی و پنج تا اسکناسِ هم قدّ و قوارهی خودش بود.
یک روز برفی پیرمردی که کلاه بافتنیاش را روی ابروهایش کشیده بود؛ آمد و آنها را از بانک گرفت و توی یک کیسهی بزرگ کنار بستهی آب نباتهای پرتقالی و نعنایی گذاشت. دهان اسکناسها حسابی آب افتاده بود.
اسکناس هزار تومانی با خودش فکر کرد: «این پیرمرد نمی تواند جهانگرد باشد، شاید آنها را برای عیدی دادن به نوههایش میخواهد، ولی مگر چند تا نوه دارد!؟ پیرمرد سوار تاکسی شد. نیم ساعت بعد آنها در جایی بزرگ و قشنگ بودند، پر از آینهکاری. هر چه پیرمرد جلوتر می رفت، شلوغتر می شد تا این که به یک پنجره رسید که همه داشتند زیر لب چیزهایی میگفتند. بعضی هم اسکناسشان را داخل آن پنجره میانداختند. اسکناس نو فکر کرد: «یعنی پیرمرد هم میخواهد همین کار را بکند؟» اما دید که او هم شروع کرد به زیر لبی حرف زدن و اشک ریختن. نزدیکیهای ظهر آنها در یک خانهی قدیمی بودند. بوی چای تازه دم می آمد و گل شمعدانی. خانمی که لباس خالدار پوشیده بود و لبخند میزد کیسه را از شوهرش گرفت و روی نقشهای وسط قالی گذاشت.
اسکناس هزار تومانی عصر که از خواب بلند شد، توی یک پاکت نایلونی کوچک بود؛ با دو تا آب نبات پرتقالی و یک دانه نعنایی، عجب بویی داشتند! در کنارشان یک پارچهی سبز خوشبو هم بود.
صبح روز بعد سال تحویل شد و پیرمرد مهربان و همسرش لباس تمیز پوشیدند. تمام بستهها را با یک جعبه شیرینی توی ساک گذاشتند و راه افتادند. واقعاً عجیب بود؛ اسکناس نو شنیده بود که کوچکترها برای عید دیدنی به خانهی بزرگترها میآیند! با این حال دوست داشت نوههای پیرمرد و پیرزن را ببیند. آن روز هر بسته به دست یک بچّه رسید، بچّههایی که لباس سفید به تن داشتند و روی تخت خوابیده بودند. اسکناس هزار تومانی نو به چند تا از آرزوهای خوبش رسیده بود، حالا نوبت آرزوهای دیگرش بود.
منبع:
من مامانم
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼