دروغ گفتن به کودک، خلق جهانی دیگر
چقدر سخت است، به کودکان آموخت که دروغ نگویند، درحالیکه دروغ گویی (دروغ سفید) ابزاری خارقالعاده است.
«همه چیز اتفاقی شروع شد. هفته پیش به پارک رفته بودیم. دخترم در حال بازی و بالا رفتن و دوباره پایین آمدن از وسایل پارک بود و من روی نیمکت نشسته بودم. در همین هنگام ون بستنیفروشی با آهنگش از راه رسید و دخترم فریاد زد، «ماشین بستنی اینجا است، مامان مامان من بستنی میخوام.» صورت دخترم پر از امید و اشتیاق بود و من نمیتوانستم آن آدم خسیسی باشم که به او نه بگوید. دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم این ماشین وقتی بستنیهایش تمام میشود، آهنگ میزند. اینجا بود که فهمیدم چقدر دروغ گویی به کودکان راحت است و چقدر این کار بامزه است.»
«لوئیس سی کی»، کمدین مشهور، اخیرا در نمایش کمدی ایستاده تکنفرهاش در این باره سخن گفت که چقدر سخت است، به کودکان آموخت که دروغ نگویند، درحالیکه دروغ گویی (دروغ سفید) ابزاری خارقالعاده است که مفید بودن آن را نمیتوان انکار کرد.
لوئیس نکته مهمی را بیان میکرد: «بزرگترها میدانند دروغ چیست، برعکس کودکان که برای توجیه کارمان داستانهای بیسروتهی به آنها میگوییم و بعد هنگامی که دروغ گویی آنها، آنها را مؤاخذه میکنیم، از رفتار متضاد ما گیج میشوند.»
یک روز دیگر که در اتوبوس نشسته بودیم و از حرکت آهسته آن حوصلهمان سر رفته بود، برای سرگرمکردن دخترم، داستانی برای او گفتم که خرس عروسکیاش که در خانه بود، حسابی این ور و آن ور پریده است، تلویزیون را شکسته و نان و مربا را همهجا پخش کرده است. زمان گذشت و من همه چیز را فراموش کردم. ولی وقتی در پایان روز به خانه رسیدیم، او خانه را میگشت تا اثری از آن بههمریختگی پیدا کند. از هنگامی که بچهدار شدهام، به این نتیجه رسیدهام که بین دروغ گفتن و داستانسرایی برای کودکان تفاوت زیادی وجود ندارد.
دروغهای بعضی از پدر و مادرها، واقعا الهامبخش است! دوستی که در مرکز لندن و دور از هر مزرعهای بزرگ شده بود، داستانهای مادرش را در این باره را باور میکرد که بستههای کوچک شیرهای پاستوریزه در کافهها، از گاوهای خیلی کوچکی به دست میآیند که هرکدام فقط میتوانند یک بسته را پر کنند.
بزرگ کردن بچهها در مراحلی ممکن است، بسیار ملالآور شود و همهاش صرف نصیحت و سرزنش کردن شود، اما تصور کنید که مادر دوست لندنیام هنگامی آن داستان درباره شیر پاکتی را به او میگفت، چقدر لذت میبرد و جلوی خندهاش را میگرفت.
راستش را بخواهید، بیشترین الهام را از داستانی گرفتهام که ناپدری یکی از دوستان دیگرم در دوران کودکی به او گفته بود تا خواص فیزیکی را به او بفهماند. بر اساس آن داستان عامیانه هر کودکی که دندان شیریاش میافتد، باید آن را زیر بالشش بگذارد تا یک «پری دندان» بیاید و هنگامی که خواب است، آن را بردارد و پول اندکی به جای بگذارد. دوست من هم که دندانش افتاده بود، همین کار را کرده بود اما پدر پاهای یک پشه بابالنگدراز مرده را جدا کرده و آنها را زیر بالش کودک قرار داده بود و صبح به او گفته بود که حتما موقع خواب غلتیده است و پری دندان را که زیر بالش بوده است، کشته است!
آیا من در قدرت والدیام در ابداع دوباره جهان اغراق میکنم؟ شاید اما به نظر من، چیزی که ما در ماموریتمان برای ساختن خانوادهای بر مبنای اصول شریف حقیقت فراموش میکنیم، این است که دروغهای بازیگوشانه بد نیستند.
منبع:
ویکی روان
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼