شهرزاد: وقتی خورشیدخانم به دهکده خوراکیها تابید و به همه سلام کرد، اهالی دهکده، دست به کار شدند تا برای تولد آقای آبمیوه، جشن عصرانه برگزار کنند. همه با هم مشغول کار شدند. آنها تصمیم گرفته بودند که با این جشن، آقای آبمیوه را غافلگیر کنند.
آقای آبمیوه، مثل همیشه، سبیلهایش را مرتب کرد، کلاهش را سرش گذاشت، عصایش را دست گرفت و رفت پیادهروی. او، همیشه و همین ساعت، با قدی بلند و کشیده و بسیار باوقار، در دهکده قدم میزد و با همه احوالپرسی میکرد، اما آن روز، هرچه رفت، کسی را ندید تا با او همصحبت شود.
به همین خاطر، سرفهای کرد و با کمری صاف، به طرف خانهاش حرکت کرد، اما در تمام راه، به این فکر میکرد که چرا امروز، دهکده، اینقدر آرام است؟
آقای آبمیوه، با همین فکرها، به خانه رسید و تصمیم گرفت کمی استراحت کند و عصر، دوباره برای پیادهروی، از خانه بیرون برود.
عصر شده بود، اما دهکده، همچنان ساکت بود. آقای آبمیوه، دوباره آماده شد، از خانه بیرون رفت و به سمت میدان اصلی دهکده حرکت کرد؛ چون فکر میکرد در میدان اصلی، حتما کسی را میبینید.
چند قدم مانده بود به میدان، اما باز، همهجا ساکت بود. آقای آبمیوه، با خونسردی، به راه خود ادامه داد تا اینکه در میدان دهکده، همه به او سلام کردند و برایش هورا کشیدند. خانم آناناس، کیک خوشمزه چندطبقهای را که پخته بود، آورد. آقای آبمیوه تعجب کرده بود. اهالی، شمعها را روشن کردند و گفتند: «شما، میهمان ویژه این جشن هستید. تولدتون مبارک!»
تو چهطور دوستت رو غافلگیر میکنی؟