داستان شب کودکان، بهادر برادر باران می شود
تازگی ها به خانواده بهادر یک عضو جدید اضافه شده بود، حالا آنها ۴ نفر بودند؛ بابا، مامان، بهادر و خواهر کوچکش که تازه به دنیا آمده بود.
سلامت: تازگی ها به خانواده بهادر یک عضو جدید اضافه شده بود. حالا آنها ۴ نفر بودند؛ بابا، مامان، بهادر و خواهر کوچکش که تازه به دنیا آمده بود. مامان و بابا وقتی می خواستند برای خواهر بهادر اسم انتخاب کنند، از او خواستند کمکشان کند. بهادر هم توی مدرسه از دوست هایش خواست هر اسم خوبی که می دانند، به او هم بگویند تا به پدر و مادرش بدهد. از بین اسم هایی که بهادر پیدا کرد، پدر و مادرش یک اسم انتخاب کردند: باران.
بهادر روزهای روزهای اول خیلی دلش می خواست به پدر و مادرش در نگه داشتن باران کمک کند اما بزرگترها اجازه نمی دادند. مثلا وقتی باران گریه می کرد، می خواست او را بغل کند اما مادر می گفت چون هنوز بدن باران ضعیف است، نباید بغلش کند یا وقتی باران گریه می کرد، بهادر می خواست با شیشه به او شیر بدهد اما مادر می گفت این کار را نکند چون ممکن است شیر بپرد گلویش. بهادر از اینکه بزرگترها اجازه نمی دادند او هم در نگهداری باران کمکشان کند، خیلی ناراحت بود و فکر میکرد مامان و بابا او را دوست ندارند و فقط باران را دوست دارند.
یک روز که بهادر از مدرسه آمد، دید مادرش خانه تنهاست و مادربزرگ که همیشه با آنها بود و کمک مادر می کرد، به خانه اش رفته. مادر می خواست هم غذا درست کند و هم باران را نگه دارد اما نمیتوانست. مادر به بهادر گفت روی زمین بنشیند تا باران را توی بغلش بگذارد و به او شیشه شیرش را بدهد اما بهادر گفت: «نه!» و رفت توی اتاقش و مشغول بازی شد. مادر از تعجب داشت شاخ در میآورد. دوباره او را صدا کرد. بهادر هم بی حوصله پیش مادر آمد. مادر پرسید: «چرا کمکم نمی کنی؟» بهادر هم گفت: «چون شما و بابا من را دوست ندارد.»
مادر به حرف بهادر خندید و گفت: «چرا این طوری فکر می کنی؟» بهادر هم گفت: «چون شما فقط به باران می رسید و من وقتی می خواهم به او دست بزنم و بغلش کنم، نمی گذارید.» مادر، باران را که توی بغلش به خواب رفته بود، در تختش گذاشت و بهادر را بغل کرد و گفت: «پسرم! ببخشید اگر من و بابا کاری کردیم که تو این طوری فکر کردی. همه پدر و مادرها بچه هایشان را دوست دارند.» مامان قول داد که کم کم به بهادر یاد بدهد چگونه در نگهداری باران به آنها کمک کند. همان موقع بود که باران شروع به گریه کرد. بهادر گفت: «مامان! حالا باید چه کار کنم؟» مادر هم گفت: «فقط تختش را آرام تکان بده تا خوابش ببرد.» بهادر هم همین کار کرد. باران آرام شد و خوابید.
مامان بهادر به او گفت برای اینکه خواهر کوچکش خوشحال باشد و خوب بزرگ شود، به کمک و مراقبت او احتیاج دارد. بهادر خندید و پرسید چه کاری می تواند برای خواهر کوچکش بکند. مادر هم گفت فعلا می تواند این کارها را انجام دهد:
ـ مراقب باشد تا کسی صورت باران را نبوسد و به بزرگترها بگوید پوست صورت بچه ها نازک است و اذیت می شوند.
ـ موقع بازی مراقب باران که روی زمین خوابیده باشد.
ـ اگر باران گریه کرد، حتما اول مامان یا بابا را صدا کند و تا وقتی باران اینقدر کوچک است، از توی تخت بیرونش نیاورد چون ممکن است از دستش بیفتد.
ـ اگر خواست باران را بغل کند، از بزرگترها کمک بخواهد تا کم کم یاد بگیرد.
ـ بدون اجازه بزرگترها چیزی دهان باران نگذارد.
ـ هر وقت که می تواند، با باران حرف بزند تا تنها نماند و بداند چه برادر مهربانی دارد.
بهادر روزهای روزهای اول خیلی دلش می خواست به پدر و مادرش در نگه داشتن باران کمک کند اما بزرگترها اجازه نمی دادند. مثلا وقتی باران گریه می کرد، می خواست او را بغل کند اما مادر می گفت چون هنوز بدن باران ضعیف است، نباید بغلش کند یا وقتی باران گریه می کرد، بهادر می خواست با شیشه به او شیر بدهد اما مادر می گفت این کار را نکند چون ممکن است شیر بپرد گلویش. بهادر از اینکه بزرگترها اجازه نمی دادند او هم در نگهداری باران کمکشان کند، خیلی ناراحت بود و فکر میکرد مامان و بابا او را دوست ندارند و فقط باران را دوست دارند.
یک روز که بهادر از مدرسه آمد، دید مادرش خانه تنهاست و مادربزرگ که همیشه با آنها بود و کمک مادر می کرد، به خانه اش رفته. مادر می خواست هم غذا درست کند و هم باران را نگه دارد اما نمیتوانست. مادر به بهادر گفت روی زمین بنشیند تا باران را توی بغلش بگذارد و به او شیشه شیرش را بدهد اما بهادر گفت: «نه!» و رفت توی اتاقش و مشغول بازی شد. مادر از تعجب داشت شاخ در میآورد. دوباره او را صدا کرد. بهادر هم بی حوصله پیش مادر آمد. مادر پرسید: «چرا کمکم نمی کنی؟» بهادر هم گفت: «چون شما و بابا من را دوست ندارد.»
مادر به حرف بهادر خندید و گفت: «چرا این طوری فکر می کنی؟» بهادر هم گفت: «چون شما فقط به باران می رسید و من وقتی می خواهم به او دست بزنم و بغلش کنم، نمی گذارید.» مادر، باران را که توی بغلش به خواب رفته بود، در تختش گذاشت و بهادر را بغل کرد و گفت: «پسرم! ببخشید اگر من و بابا کاری کردیم که تو این طوری فکر کردی. همه پدر و مادرها بچه هایشان را دوست دارند.» مامان قول داد که کم کم به بهادر یاد بدهد چگونه در نگهداری باران به آنها کمک کند. همان موقع بود که باران شروع به گریه کرد. بهادر گفت: «مامان! حالا باید چه کار کنم؟» مادر هم گفت: «فقط تختش را آرام تکان بده تا خوابش ببرد.» بهادر هم همین کار کرد. باران آرام شد و خوابید.
مامان بهادر به او گفت برای اینکه خواهر کوچکش خوشحال باشد و خوب بزرگ شود، به کمک و مراقبت او احتیاج دارد. بهادر خندید و پرسید چه کاری می تواند برای خواهر کوچکش بکند. مادر هم گفت فعلا می تواند این کارها را انجام دهد:
ـ مراقب باشد تا کسی صورت باران را نبوسد و به بزرگترها بگوید پوست صورت بچه ها نازک است و اذیت می شوند.
ـ موقع بازی مراقب باران که روی زمین خوابیده باشد.
ـ اگر باران گریه کرد، حتما اول مامان یا بابا را صدا کند و تا وقتی باران اینقدر کوچک است، از توی تخت بیرونش نیاورد چون ممکن است از دستش بیفتد.
ـ اگر خواست باران را بغل کند، از بزرگترها کمک بخواهد تا کم کم یاد بگیرد.
ـ بدون اجازه بزرگترها چیزی دهان باران نگذارد.
ـ هر وقت که می تواند، با باران حرف بزند تا تنها نماند و بداند چه برادر مهربانی دارد.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼