در یک خانه کوچک، یک کوزه سفالی بود که یک دسته بیشتر نداشت. اهالی خانه، کوزه را گذاشته بودند جلوی پنجره آشپزخانه.
وقتی خورشیدخانم به دهکده خوراکیها تابید و به همه سلام کرد، اهالی دهکده، دست به کار شدند تا برای تولد آقای آبمیوه،…
در یک روز زیبا و پر از آرامش، پشمالوی قصه ما تصمیم گرفت کمی گردش کند. رفت کنار دریاچه نزدیک کلبهاش. باد خنکی میوزید…
در یک بعدازظهر تابستانی، نینیفیلها، در اتاق کوچکشان نشسته بودند و حوصلهشان سر رفته بود. هر کدام پیشنهادی میدادند…
امروز، روز تولد نیکی بود. روز تولد نگار هم بود. نیکی و نگار ۲خواهر بودند. دوقلو نبودند، اما روزهای تولدشان یکی بود.…
داستان کودکانه و آموزنده گنجشک فراموشکار به همراه برگه رنگآمیزی و نقاشی کودکانه مناسب بچههای سنین مهدکودک را از این…
یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه. در بعضی از ساعتهای روز، حیوانات مزرعه، در این انباری…
هستی، دختر کوچولوی رویاپردازی بود که همیشه با خرس کوچولوی پشمالو و صورتیاش مینشست و در خیال و رویا فکر میکرد. مثلا…
در بیشه شاپرکها، راسوی مهربانی زندگی میکرد که هر شب، به تماشای ماه مینشست. او، مهتاب را خیلی دوست داشت و هر روز،…
آنت، دختر کوچولوی مهربانی بود که همیشه، در کارها به مادرش کمک میکرد. یک روز، به جنگل رفت تا برای سوپ، قارچ جمع کند.
اولین باری که سیمون صدای وحشتناکی شنید دوید و رفت زیر شنها قایم شد. آخر او یک سوسمار کوچولو بود که توی یک بیابان خشک،…
برف همه جا را سفیدپوش کرده بود انگار یک نفر فرچه بزرگی برداشته و روی همه زشتی های شهر را با رنگ سفید پوشانده بود، توی…
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای…
در سرزمین نینیها قرار شد یک رییس جدید انتخاب شود، چون رییس قبلی، دیگر نینی نبود. پس، همه نینیها در اتاق اصلی جمع…