یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود آسمون یه باغچه بود. توی این باغچه شاپرک، ملخک و مورچه...
کوه بلند روبروی رودخونه و دشت ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد خورشید خانم...
پیراهن صورتی مدت ها بود که پشت ویترین شیشه ای مغازه بود. توی ویترین مغازه بجز پیراهن صورتی...
فصل زیبای بهار بود، همه جا سرسبز و قشنگ. باغچه ها پر از گل های رنگارنگ بودن..
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. توی یه روستای قشنگ چندتا خونه بود...
کنار یه کوه بلند یه رودخونه پرآب بود کنار رودخونه یه دشت سرسبز و یه کوهپایه قشنگ بود...
یه روز بهاری پدر وقتی به خونه اومد به مادر و رضا گفت آماده بشین فردا صبح میریم به روستا...
شب بود ماه درست وسط آسمون داشت میدرخشید و همه جارو روشن میکرد، ستاره ها کمی دورتر...
یه روز بهاری که همه جا پر از گل و سبزه بود، خاله سوسکه میخواست بره عروسی...
تقریبا آخرای فصل بهار بود که یه روز پدر وقتی از سرکار به خونه اومد گفت آماده باشین که فردا...
توی قصه ما خروس قرمزی بود، اون از اینکه میتونست قوقولی قوقول کنه خیلی خوشحال بود...
پدر و مادر بچه ها رو صبح زود از خواب بیدار کردن تا با هم برن کوه. اون روز قرار بود صبحانه و ناهار...
یه روزی که مثل همیشه علی به زمین ورزشی رفته بود تا با دوستاش فوتبال بازی کنه...
میثم قصه ما میخواست یه نقاشی بکشه که از همه نقاشیاش بهتر باشه واسه همین...
پریا کوچولو صاحب یه عروسک شده بود، اون عروسک و خاله نرگس براش خریده بود...