شهرزاد:در سرزمین برفی، میمی، دیدی و لیلی سه پنگوئن کوچولوی شیطون با خانواده پنگوئنها زندگی میکردند.
آن سه یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سهتایی به دنبال هم میدویدند و با هم برف بازی میکردند و میخندیدند.
بعد از کلی بازی خسته شدند و سهتایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابرها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سهتایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی آنجاست و دارد گریه میکند!
میمی از او پرسید: چی شده آدم برفی چرا داری گریه میکنی؟
آدم برفی گفت: من سردمه.
دیدی با تعجب گفت: سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟
آدم برفی با دلخوری جواب داد: چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم میشه دیگه. ببینین شما چقدر لباسهای قشنگ دارین.
لیلی به میمی و دیدی گفت: بچهها بدویین بریم.
سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.
آنها دویدند به سمت خانه و یکی از شالهای کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.
وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباسهای قشنگ هم داشت.