شهرزاد: هفتهای سیاه رنگ، به سرعت برق و باد گذشت. خانه پر از رفت و آمد و صدای گریه و زاری بود. شیرین کوچک از شنیدن این صداها بغض میکرد و مدام سراغ سهیلا را میگرفت. روی میز کوچک بالای سالن پذیرایی عکس سهیلا و نادر با نوار سیاه جاخوش کرده بود. خانه مثل همیشه بوی گل میداد ولی این بار فرقش با دفعات قبل این بود که گلها سلیقه سهیلا نبودند و روبانی سیاه هم دورتادورشان را گرفته بود.
بهار در همین یک هفته لاغر شده بود و سعی میکرد تا جایی که میتواند شیرین را از خانه بیرون ببرد تا بیشتر از این غمگین نشود.
بالاخره وقتی مراسم هفتم تمام شد و مهمانان به خانههایشان برگشتند، اتفاقی که بهار انتظارش را میکشید به وقوع پیوست.
برادر بزرگ نادر، آقا ناصر جلویش را گرفت و از او خواست شیرین را زودتر بخواباند تا در جلسهای که قرار است کل خانواده در آن شرکت کند، حضور داشته باشد. بهار بارها در این یک هفته به خودش و شیرین کوچولو فکر کرده بود. چه بر سر آنها خواهد آمد؟
هنوز باورش نمیشد که آرامش و برنامههایش برای آینده، در عرض چند ثانیه و آن هم درست روبهروی چشم خودش و شیرین بر باد رفته باشد.
او بارها با سهیلا در این باره صحبت کرده بود. شیرین داشت بزرگ میشد و او هم قرار بود تا ترم آینده فارغ التحصیل شود. نادر قول داده بود تا در شرکتش کاری به او بدهد و بهار برای خودش خانه مستقلی بگیرد و با مادرش زندگی کند.
ولی حالا با مرگ سهیلا و نادر مسئله اصلی برای بهار، سرنوشت شیرین بود.
وقتی بهار آرام وارد سالن پذیرایی شد، ناگهان همه ساکت شدند و به او نگاه کردند. بهار دستپاچه شد و ضربان قلبش را احساس کرد، پس روی اولین صندلی خالی نشست و خود را جمع و جور کرد.
همانطور که انتظار داشت برادر بزرگ نادر، سینهاش را صاف کرد و گفت: « من یه بار دیگه این مصیبت رو به خانواده خودم و خانواده سهیلای عزیز که مثل خواهرم بود، تسلیت میگم. شاید به نظر بعضیاتون کمی عجله کرده باشم ولی میخواستم تا هنوز همه حضور دارن یه مسئله مهم رو باهاتون در میون بذارم.»
و همان موقع طوری چرخید که رویش به طرف بهار قرار گرفت: « همونطوری که همه اطلاع دارین عزیزای ما چهارسال پیش، شیرین رو به فرزندی گرفتن و بهار خانم هم الان چهار ساله که پرستاری از بچه رو به عهده داره، من از همه میخوام اگه میشه، همین امشب به عنوان خانواده و نزدیکان سهیلا و نادر، تکلیف شیرین رو روشن کنیم.»
کسی حرفی نزد و فقط صدای گریه آرام مادر نادر و خواهر کوچکتر سهیلا که به تازگی عروس شده بود سکوت را شکست.
بهار هم گریهاش گرفت ولی به خود نهیب زد و بغضش را به سختی فرو خورد.
دوباره ناصر گفت: « اینجا که کسی غریبه نیست پس بیرودربایستی میگم، اگه شیرین دختر واقعی برادرم بود مادر یا من مثل دختر خودم، بزرگش میکردیم و تا آخر عمر هم روی سر ما جا داشت ولی خوب خودتون که موضوع رو میدونید.»
همان موقع مادر نادر نالید: « ولی ناصر جان من که گفتم اونم مثل دختر نادرم بود. نادر اون بچه رو خیلی دوس داشت ..... »
ناصر به طرف مادرش براق شد: « مادر ما که حرفامون رو قبلا زدیم، خواهش میکنم باز تکرار نکن. شما الان داغداری حالیت نیس.»
و درست مثل آنکه این عصبانیت ناگهانی به دادش رسیده باشد تا بتواند حرف دلش را بیرودربایستی بزند، بلند و محکم گفت: « اگه از خانواده سهیلا خانم کسی هس که بخواد سرپرستی این بچه رو به عهده بگیره که بسم الله اگه نه پسش بدیم بهزیستی و این خانم هم که به سلامت.»
و دستش را به طرف بهار بالا انداخت.
برای چند دقیقه سکوت بیشتری به جمع حاکم شد و حالا فقط صدای گریههای مادر نادر که بلندتر شده بود به گوش میرسید.
ناصر غرید: « مادر چرا اینطوری میکنی که مردم فکر کنن ما یزیدیم! بسه دیگه شما مو رو میبینی و من پیچشش رو.»
و رو به تنها خواهر سهیلا کرد و گفت: « این از خانواده ما، نادیا خانم، شما چی؟»
نادیا با چشمانی قرمز، به قالی زیبای ابریشم زیر پایش خیره شد و جواب داد: « نه! منم نمیتوانم مسئولیت شیرین رو بپذیرم. مادرمم که فوت کرده و پدر هم نمیتونه به تنهایی از پس نگهداری شیرین بر بیاد.»
لبخند کم رنگی روی صورت ناصر نشست. نادیا ادامه داد: «ولی من و پدر با اینکه شیرین رو پس بدیم به بهزیستی، مخالفیم.»
لبخند از روی صورت ناصر پرید: «پس میفرماین چیکارش کنیم؟ بدیم سرایدار بزرگش کنه؟» و با تمسخر به نادیا خیره شد.
نادیا بیتوجه به حالت ناصر به آرامی گفت: « نه نیازی به این کار نیست، توی این خونه میمونه.» و رو به بهار چرخید.
- بهار جان تو میتونی بمونی و چند وقت دیگه از شیرین نگهداری کنی؟
ناصر برآشفت: « چی چی و تو این خونه بمونه؟ مگه یه روز دو روزه؟ از کجا بیارن بخورن؟»
مادر نادر از جایش بلند شد و رو به ناصر گفت: « نادیا جان راست میگه، شیرین هرچه که هست یادگار پسرمه، خودشون این بچه رو آوردن، دوستش داشتن و اون هم به پسرم پدر میگفت.» و صدایش لرزید .
« انگاری به دل پسرم افتاده بود که این خونه و اون مغازه تو کریمخان رو به اسم شیرینش کرده بود، پس من هم میگم شیرین با بهار تو خونه خودش بمونه و بیمنت از مال پدرش زندگی کنه تا ببینیم بعد چی میشه.»
ناصر هر لحظه عصبانیتر میشد: « یعنی چی که این خونه و مغازه رو بدین به یه بچه که معلوم نیس...»
صدای بلند مادر، حرف ناصر را قطع کرد: « ساکت شو ناصر، برادرت کم برات نذاشته که حالا میخوای با دربه در کردن دخترش تنش رو تو گور بلرزونی.»
و این تقریبا آخرین حرفی بود که آن شب در آن جلسه زده شد.
بهار از نادیا و مادر نادر وقت گرفت تا کمی فکر کند و با مادرش مشورت کند تا ببیند که میتواند این مسئولیت را به عهده بگیرد یا خیر.
بهار آن شب تا صبح نخوابید. مگر پذیرفتن چنین مسئولیت بزرگی آسان بود؟ این «تا بعد» گفتن نادیا و مادر نادر یعنی چه زمانی؟
شیرین دوبار تا صبح از خواب پرید و مادرش را صدا زد ولی هربار با صدای بهار به خواب رفت. دفعه دوم با دست اتاق سهیلا را نشان بهار داد و گفت: « به مامان بگو شیرین بیداره.»
و غم صورت بهار را پوشاند.
بهار هر چه بیشتر فکر میکرد، بیشتر سردرگم میشد. چندین و چند بار با مادرش تلفنی حرف زد تا اینکه مادر تصمیم گرفت برای دیدن او به تهران بیاید.
مادر بهار در دل مخالف ماندن بهار در آن شرایط بود. پیش خود فکر میکرد پذیرفتن این مسئولیت باعث برهم خوردن روال عادی زندگی دخترش خواهد شد. پس او را تشویق به جدا شدن از شیرین میکرد.
وقتی مادر بهار به تهران رسید، دلش حسابی گرفت. دفعات قبل سهیلا و بهار و شیرین به استقبالش میآمدند ولی این بار دخترش را در لباس عزا لاغر و غصهدار دید که خود را به آغوش او انداخت و یک دل سیر گریه کرد.
مادر فکر کرد که همه اشعار قدیمی حقیقت دارند و خداوند واقعا گلهای خوب را از بین بقیه گلها گلچین میکند. خواست آن را بخواند ولی با توجه به حضور نادیا و مادر نادر، منصرف شد.
مادر بهار مدتی به عکس آن زوج مهربان خیره شد و اشک ریخت. گریهاش با دیدن شیرین کوچک شدت گرفت.
شیرین سوار بر ماشین کوچک برقیاش دور سالن میچرخید و هر بار که از جلوی عکسها رد میشد برایشان دست تکان میداد. بار آخر رو به مادر نادر گفت: « مامانی، بهار گفت بابام رفته برام یه عروسک بخره انقدر.»
و دستش را تا جایی که میتوانست بالا برد و چون راضی نشد بلند شد توی ماشینش ایستاد. این کار باعث شد تا تعادلش به هم بخورد و روی زمین بیفتد.
بهار دوان دوان رسید و او را در آغوش گرفت.
«داشتم قد عروسکم رو میگفتم، آخه دست قبلیه رو شکستم.» و صورتش را با خجالت در بلوز بهار فرو برد.
هر چهار زن بعد از ناهار دور میز آشپزخانه نشستند. مادر نادر گفت: « پروین خانم، چهار ساله که دختر شما مثل بچه خود ما، بین ما و توی این خونه زندگی میکرده.»
او همچنان که نوک قاشق چایخوری توی دستش را آرام آرام روی لبه میز میزد، ادامه داد: «قبل این مصیبت قرار گذاشته بودن با سهیلا و نادر یه کارایی بکنن که خودشون میدونن، الان من خیلی همه حرفا یادم نمونده، ولی حالا که این بلا سر ما نازل شد، ما، یعنی من و نادیا جان فکر کردیم تا یه مدت شیرین و بهار پیش هم بمونن تا ببینیم بعدش چی میشه؟»
مادر بهار خجالت زده گفت: « یه مدت یعنی تا کی؟»
و هیچکس جوابی نداد.
نادیا با صدای آرامش که درست به صدای سهیلا میمانست، جواب داد: « یعنی اصلا معلوم نیست. من تازه ازدواج کردم و همسرم از قبول شیرین امتناع میکنه. مادر نادر خان هم که بنا به دلایلی که همه میدونیم نمیتونه این بچه رو پیش خودش نگه داره. راست و پوست کنده و بیهیچ غل و غشی موضوع اینه، ما از بهار میخواهیم بمونه از شیرین نگهداری کنه تا بقیه نتونن اونو از این خونه که یادگار نادر و سهیلاست جدا کنن. اگه این اتفاق بیفته روحشون در عذاب خواهد بود. همین.»
مادر بهار خواست چیزی بگوید که بهار گفت: « من فعلا پیش شیرین میمونم. خدا رو خوش نمیاد بعد از فقدان سهیلا این بچه من رو هم از دست بده. میمونم بقیهاش رو هم میسپرم به خدای شیرین.»
مادر بهار گفت: « به زندگی خودت فکر کردی دخترم؟ آیندهات؟ از کجا معلوم شوهر آیندهات تو رو با شیرین بخواد.»
و نگاهی به نادیا کرد.
- «مادر من خیلی فکر کردم همه حرفای شما درسته ولی پس شیرین چی؟ نمیتونم، یعنی حداقل الان نمیتونم.»
و با دستپاچگی از جایش بلند شد. شربت آنتیبیوتیک شیرین را برداشت و به طرف اتاق خواب کودک دوید.
مادر نادر و نادیا پشتشان را به صندلی تکیه دادند. این تنها خبر خوبی بود که آنها در این ماه شنیده بودند.
بهار صدای زنگ تلفن را از اتاق خواب شیرین میشنید ولی توجهی به آن نکرد. دیگران بودند تا جواب بدهند. داشت برای شیرین داستان میخواند تا بخواباندش که دید مادرش تلفن به دست در درگاهی اتاق ایستاده است.
او با سر به تلفن اشاره مختصری کرد و گفت: « بیا پیام، پسر داییات.»
بهار با تعجب به مادرش نگاه کرد. مادرش آرام گفت: « وقت نشد بگم، یک ماهه که زن داییات میگه، واسه شیرینی خورون یه وقتی به ما بدین.»
بهار با دهانی نیمه بازحرفهای مادرش را شنید. شیرینی خوران؟ در این موقعیت؟ و او باید درست در همین موقع با پسرداییاش که از نوجوانی خواستگارش بوده در اینباره حرف بزند؟
مادر معطل نکرد. با پیام خداحافظی کرد و با لبخند گوشی را در دست بهار چپاند .