قصه کوتاه برای کودک، کلید مادربزرگ
مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» مادربزرگ آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانهام بوده».
مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» مادربزرگ آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانهام بوده».
مادربزرگ یک کلید توی کیفش دارد. من یک بار از او پرسیدم: «مادربزرگ، این کلید مالِ کجاست؟» لُپهای مادربزرگ قرمز شد. آهی کشید و گفت: «یک وقت این کلید خانهام بوده».
بعد یواشکی گریه کرد. من گفتم: «مادربزرگ تو داری گریه میکنی؟!»
مادربزرگ آهسته گفت: «به کسی چیزی نگویی».
خدایا تو خوبی. من یواشکی به تو میگویم، کمک کن وقتی این بار مادربزرگ به کلیدش نگاه میکند،
لبخند بزند.
داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
منبع:
زندگی آنلاین
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼