انواع سبک های فرزند پروری، والدین بی توجه کیست؟
جلوگیری از ابراز احساسات منفی، الگوی رفتاری است که بسیاری از والدین بی توجه آن را در اوان کودکی یاد میگیرند.
جلوگیری از ابراز احساسات منفی، الگوی رفتاری است که بسیاری از والدین بیتوجه آن را در اوان کودکی یاد میگیرند.
بزرگسالانی که در دامان والدین بیتوجه یا فقیر پرورش یافتهاند، نیز ممکن است در برخورد با هیجانات فرزندانشان مشکل داشته باشند. آنها که از دوران کودکی عادت کردهاند نقش ناجی را ایفا کنند، وقتی بچهدار میشوند نیز خود را مسئول حلوفصل تمامی مشکلات فرزندانشان میدانند.
اما این کار خیلی سخت است و خیلی زود آنها را از پای درمیآورد و سبب میشود شناختی از نیازهای واقعی فرزندانشان نداشته باشند. برای نمونه، در جریان مطالعاتمان، به مادری برخوردیم که کاملاً دستپاچه و عصبی شده بود، چون نمیتوانست بچهاش را که به خاطر شکستن اسباببازیاش ناراحت بود، آرام کند.
او جز درست کردن اسباببازی یا خرید یک اسباببازی دیگر، راه دیگری برای آرام کردن او بلد نبود. او فقط به فکر این بود که اوضاع را به حالت عادی برگرداند و اصلاً به نیاز فرزندش به آرامش و دلداری توجه نداشت.
بهتدریج ناراحتی و عصبانیت فرزندان برای این والدین حکم توقعاتی امکانناپذیر را پیدا میکند. این والدین که احساس ناکامی یا فریبخوردگی میکنند، به ناراحتی فرزندانشان بیتوجهی میکنند یا به آن اهمیت نمیدهند. آنها سعی میکنند مشکل فرزندشان را کوچک جلوه دهند، بر آن سرپوش بگذارند یا با بیتوجهی به آن کاری کنند که به دست فراموشی سپرده شود.
در طی مطالعات، علی، پدر یکی از بچهها میگفت: اگر احسان بیاید و بگوید یکی از دوستانش اسباببازی او را برداشته، من فقط به او میگویم: نگران نباش، آن را برایت پس میآورد. یا اگر بگوید: فلان پسره من را زد، من میگویم: ممکنه از قصد این کار را نکرده باشد... میخواهم تحملش زیاد شود و از پس زندگیاش برآید.
مهسا، مادر احسان میگوید او هم در برخورد با ناراحتی فرزندش همین روش را در پیش میگیرد. او میگوید: من به او بستنی میدهم تا شاد شود و ناراحتیاش را فراموش کند. کار مهسا نشاندهندۀ این باور رایج در میان والدین بیتوجه است که: بچهها نباید ناراحت شوند و اگر ناراحت شوند پس حتماً از نظر روانی یا خودشان مشکلدارند یا والدینشان.
او میگوید: وقتی احسان ناراحت است، من هم ناراحت میشوم. چون دلم میخواهد فکر کنم که فرزندم، بچهای شاد و سازگار است. من فقط دلم نمیخواهد ناراحتی او را ببینم، دلم میخواهد همیشه شاد باشد.
چون والدین بیتوجه اغلب خنده و شوخی را به ناراحتی ترجیح میدهند، بنابراین بسیاری از آنها در ناچیز جلوه دادن هیجانات منفی کودکان استادند. برای مثال، ممکن است آنها فرزند غمگین خود را غلغلک بدهند، یا با فرزند عصبانی خود شوخی کنند و سربهسر او بگذارند.
ولی خواه این کار به شیوهای خوشایند انجام دهند یا تحقیرآمیز، برای بچه یک معنا دارد؛ اینکه ارزیابی تو از این موقعیت کاملاً غلط است. تشخیص و قضاوت تو بیپایه و اساس است. تو نمیتوانی به احساسات خودت اعتماد کنی.
بسیاری از والدینی که هیجانات فرزندانشان را نادیده میگیرند یا به آنها اهمیت نمیدهند در توجیه این عمل خود میگویند: آنها فقط بچهاند. والدین بیتوجه، این بیتفاوتی خود را با این گفته توجیه میکنند که دغدغه و نگرانی بچهها در مورد شکستن اسباببازیهایشان خیلی پیشپاافتاده و ناچیز است.
البته منظورمان این نیست که همۀ والدین بیتوجه، نسبت به فرزندانشان بیتفاوتاند. درواقع، بسیاری از آنها خیلی به فرزندانشان اهمیت میدهند، ولی صرفاً بر اساس غرایز طبیعی والدین به حفظ اولاد خود کمک میکنند.
آنها بر این باورند که هیجانات منفی زیان بارند و از همین رو دلشان نمیخواهد فرزند خود را در معرض خطر آسیبدیدگی قرار دهند. آنها عقیده دارند که پرداختن به هیجانات به مدت طولانی زیانآور است. اگر هم خود را درگیر حل مشکلات کودک کنند، بهجای پرداختن به هیجانات، همۀ تلاش خود را صرف آن میکنند که هرچه زودتر این هیجانات را از بین ببرند.
احتمالاً در کودکی به این قبیل والدین در زمینۀ یادگیری نحوۀ کنترل و تنظیم هیجانات کمک چندانی نشده است. درنتیجه، در بزرگسالی، آنها هرگاه احساس ناراحتی میکنند، میترسند که مبادا به افسردگی دچار شوند. یا هرگاه که احساس عصبانیت میکنند، میترسند که از کوره در بروند و به کسی صدمه بزنند.
برای نمونه، مهسا هر بار که در حضور شوهر و بچههایش عصبانی میشود، احساس شرم میکند. او معتقد است که عصبانیتش هیچ فایدهای ندارد.. من صدایم را بالا میبرم و باعث میشوم آنها از من بدشان بیاید.
مهسا بهواسطۀ این تصور نامطلوبی که از خشم خود دارد، سعی میکند با استفاده از شوخی و خنده، خشم دخترش را فروبنشاند. او میگوید: وقتی مینا عصبانی میشود، من فقط لبخند میزنم و به او میگویم سخت نگیر و بخند.
به نظر میرسد برای مهسا اهمیتی ندارد که مینا موقعیت را خندهدار میداند یا نه؛ او درهرحال به عصبانیت مینا میخندد. مهسا میگوید: او خیلی کوچولو است و تمامصورتش سرخ میشود. من مینا را مثل یک عروسک کوچولو میبینم، واقعاً بامزه نیست؟
مهسا همۀ سعی خودش را میکند که توجه نیکول را از احساسات منفی منحرف کند. او یادش میآید که یک بار مینا به خاطر آنکه برادر و دوست برادرش او را در بازی خود راه نداده بودند، بهشدت از دست آنها عصبانی شده بود. مهسا با افتخار میگوید: من مینا را روی زانوهایم نشاندم و جورابشلواری قرمز رنگش را به او نشان دادم و از او پرسیدم: وای چه اتفاقی برای پاهایت افتاده؟ مثل اینکه قرمز شدهاند؟ این شوخی باعث خندۀ مینا شده بود.
توجه و محبت مادرش سبب شده بود، حواسش پرت شود و عصبانیتش را فراموش کند. مهسا احساس میکند در برخورد با آن ماجرا موفق بوده است، او میگوید: من عمداً این کارها را میکنم چون فهمیدهام که این روش در برخورد با آن ماجرا موفق بوده است.
اما مهسا نمیدانست که با این کار فرصت صحبت کردن با مینا را دربارۀ احساساتی از قبیل حسادت و طردشدگی ازدستداده است. او در این قضیه میتوانست ضمن دلداری دادن به مینا به او کمک کند تا هیجاناتش را بهتر بشناسد.
او حتی میتوانست مینا را راهنمایی کند که اختلاف خود با برادرش را حل کند. اما مهسا با این کار خود به مینا دخترش فهماند که عصبانیت او خیلی مهم نیست؛ و بهتر است که آن را فروبخورد و به چیز دیگری فکر کند.
والدین بیتوجه
- احساسات بچه را پیش و پا افتاده تلقی میکنند و به آنها اهمیتی نمیدهند.
- وقتیکه بچه هیجانات منفی خود را بروز میدهد، از او میخواهند که فوراً ساکت شود.
- اعتقاد دارند احساسات بچهها غیرمنطقی است و بنابراین به آنها اعتنایی نمیکنند.
- هیچ اقدامی برای حل مشکل کودک خود انجام نمیدهند و اعتقاد دارند گذشت زمان بیشتر مشکلات را حل میکند.
- معتقدند که تمرکز بر هیجانات منفی فقط اوضاع را بدتر میکند.
- بیش از آنکه به معنا و مفهوم هیجانات توجه کنند، به فکر غلبه و سرکوب آنها هستند.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼