۲۲۲۲۳۵
۸۹۸
۸۹۸

پیشنهاد کتاب کودک، قصه هایی برای شب

جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. او دوست داشت به ساحل بره و روی شن‌ها بازی کنه.

اسم اولین قصه ای که برای بچه ها در نظر گرفتیم، «گندمی» است:
هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر می‌کردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه می‌افتادن. اون‌ها که خیلی گرسنه بودن، خوشه‌های گندم رو می‌خوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقه‌اش رو باقی می‌گذاشتن.
ادوارد مزرعه‌دار بیرون می‌اومد تا سری به محصولش بزنه و متوجه مارتی و میسی می‌شد که دارن گندم‌ها رو دندون می‌زنن. دنبالشون می‌کرد و اون‌ها رو از مزرعه فراری می‌داد. اما اون روز، خسارتی که دیده بود خیلی زیاد بود. به همین خاطر به فروشگاه رفت و یک گربهٔ زردرنگ خرید. زردرنگ، برای این که توی گندم‌ها، توجه کسی رو جلب نکنه. حتماً میمسی و مارتی هم نمی‌تونستن ببینن که براشون کمین کرده.
ادوارد مزرعه‌دار، برای گربه‌اش یک اسم بامزه انتخاب کرد: گندمی.
آفتاب غروب کرد و ماه کامل از پشت ابرها طلوع کرد. ادوارد مزرعه‌‌دار، گندمی رو بیرون آورد و به اون گفت که چندتا موش بگیره. گندمی دوید توی مزرعه و پنهان شد. اون، سروصداها رو می‌شنید و چشم‌هاش جستجو می‌کرد. اما میمسی و مارتی نشسته بودن و داشتن دانه‌های گندم رو از ساقه جدا می‌کردن و می‌خوردن؛ که گربه، روی موش‌ها جهید و اون‌ها رو به زمین زد. بعد هم دنبالشون کرد تا از مزرعه فرار کردن.
ادوارد مزرعه‌دار یک پیاله شیر برای گندمی ریخت: «آفرین گربهٔ خوب. از این به بعد دیگه هیچ موشی تو مزرعهٔ من پیدا نمی‌شه.»
جمی خرسه
«اختلاف نظر که اشکالی نداره!» هم عنوان قصه دوم است:
جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. دوست داشت به ساحل بره و روی شن‌ها بازی کنه. گاهی قلعهٔ شنی می‌ساخت؛ گاهی گوش‌ماهی جمع می‌کرد؛ و گاهی هم توپ بزرگش رو به هوا می‌انداخت و سعی می‌کرد اون رو بگیره.
اما کاری که از همه بیشتر دوست داشت، شناکردن بود. دوست داشت توی آب شلپ‌شلوپ کنه و طوقهٔ بادی‌اش رو به کمرش بندازه و روی آب شناور بمونه. جمی دوست داشت به صدای مرغ‌های دریایی که تو آسمون پرواز می‌کردن و تلاش می‌کردن ماهی بگیرن، گوش کنه.
بهترین دوست جمی، یعنی اندی خرسه، باران رو خیلی دوست داشت. هیچ چیزی رو بیش‌تر از این دوست نداشت که چکمه‌ها و بارونی‌اش رو بپوشه و از روی چاله‌های آب بارون بپره. گاهی چتر قرمزش رو هم با خودش می‌برد بیرون و وقت‌های دیگه، می‌گذاشت که بارون روی سر پشمالوش بریزه. مزهٔ تازهٔ قطره‌های آب بارون رو دوست داشت. وقتی صدای تپ‌تپ بارون رو روی پنجره می‌شنید، می‌نشست و لغزیدن آب بارون روی شیشه و چکیدن قطرات آب به روی زمین رو تماشا می‌کرد. به نظر اندی ابرهای خاکستری، قشنگ بودند و وقتی صدای غرش رعد رو می‌شنید و برق آذرخش رو می‌دید، می‌خندید.
اندی ابروهاش رو در هم کشید: «من از خورشید خوشم نمیاد. خیلی گرم می‌شه و منو تشنه می‌کنه.»
جمی هم اخم کرد: «من از بارون خوشم نمیاد. پشم‌های تنم خیس می‌شه و لرزم می‌گیره.»
با این که این دو نفر اینقدر با هم فرق داشتن، یک چیز بود که هیچکدومشون دوست نداشت: برف. وقتی که بارش دونه‌های برف از آسمون شروع می‌شد، اندی و جمی می‌رفتن توی غارشون و می‌خوابیدن. اون‌ها خوشحال بودن که پشم‌های پرپشتشون، اون‌ها رو در هوای برفی، گرم نگه می‌داره.
منبع: کتابک

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.