پیشنهاد کتاب کودک، قصه هایی برای شب
جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. او دوست داشت به ساحل بره و روی شنها بازی کنه.
اسم اولین قصه ای که برای بچه ها در نظر گرفتیم، «گندمی» است:
هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر میکردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه میافتادن. اونها که خیلی گرسنه بودن، خوشههای گندم رو میخوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقهاش رو باقی میگذاشتن.
ادوارد مزرعهدار بیرون میاومد تا سری به محصولش بزنه و متوجه مارتی و میسی میشد که دارن گندمها رو دندون میزنن. دنبالشون میکرد و اونها رو از مزرعه فراری میداد. اما اون روز، خسارتی که دیده بود خیلی زیاد بود. به همین خاطر به فروشگاه رفت و یک گربهٔ زردرنگ خرید. زردرنگ، برای این که توی گندمها، توجه کسی رو جلب نکنه. حتماً میمسی و مارتی هم نمیتونستن ببینن که براشون کمین کرده.
ادوارد مزرعهدار، برای گربهاش یک اسم بامزه انتخاب کرد: گندمی.
آفتاب غروب کرد و ماه کامل از پشت ابرها طلوع کرد. ادوارد مزرعهدار، گندمی رو بیرون آورد و به اون گفت که چندتا موش بگیره. گندمی دوید توی مزرعه و پنهان شد. اون، سروصداها رو میشنید و چشمهاش جستجو میکرد. اما میمسی و مارتی نشسته بودن و داشتن دانههای گندم رو از ساقه جدا میکردن و میخوردن؛ که گربه، روی موشها جهید و اونها رو به زمین زد. بعد هم دنبالشون کرد تا از مزرعه فرار کردن.
ادوارد مزرعهدار یک پیاله شیر برای گندمی ریخت: «آفرین گربهٔ خوب. از این به بعد دیگه هیچ موشی تو مزرعهٔ من پیدا نمیشه.»
جمی خرسه
«اختلاف نظر که اشکالی نداره!» هم عنوان قصه دوم است:
جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. دوست داشت به ساحل بره و روی شنها بازی کنه. گاهی قلعهٔ شنی میساخت؛ گاهی گوشماهی جمع میکرد؛ و گاهی هم توپ بزرگش رو به هوا میانداخت و سعی میکرد اون رو بگیره.
اما کاری که از همه بیشتر دوست داشت، شناکردن بود. دوست داشت توی آب شلپشلوپ کنه و طوقهٔ بادیاش رو به کمرش بندازه و روی آب شناور بمونه. جمی دوست داشت به صدای مرغهای دریایی که تو آسمون پرواز میکردن و تلاش میکردن ماهی بگیرن، گوش کنه.
بهترین دوست جمی، یعنی اندی خرسه، باران رو خیلی دوست داشت. هیچ چیزی رو بیشتر از این دوست نداشت که چکمهها و بارونیاش رو بپوشه و از روی چالههای آب بارون بپره. گاهی چتر قرمزش رو هم با خودش میبرد بیرون و وقتهای دیگه، میگذاشت که بارون روی سر پشمالوش بریزه. مزهٔ تازهٔ قطرههای آب بارون رو دوست داشت. وقتی صدای تپتپ بارون رو روی پنجره میشنید، مینشست و لغزیدن آب بارون روی شیشه و چکیدن قطرات آب به روی زمین رو تماشا میکرد. به نظر اندی ابرهای خاکستری، قشنگ بودند و وقتی صدای غرش رعد رو میشنید و برق آذرخش رو میدید، میخندید.
اندی ابروهاش رو در هم کشید: «من از خورشید خوشم نمیاد. خیلی گرم میشه و منو تشنه میکنه.»
جمی هم اخم کرد: «من از بارون خوشم نمیاد. پشمهای تنم خیس میشه و لرزم میگیره.»
با این که این دو نفر اینقدر با هم فرق داشتن، یک چیز بود که هیچکدومشون دوست نداشت: برف. وقتی که بارش دونههای برف از آسمون شروع میشد، اندی و جمی میرفتن توی غارشون و میخوابیدن. اونها خوشحال بودن که پشمهای پرپشتشون، اونها رو در هوای برفی، گرم نگه میداره.
منبع:
کتابک
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼