همشهری آنلاین:
در این بخش داستانهای «کفش»، «از گل قصه»، «ماهی» و «نقطه سیاه» را که نوجوانان آنها را نوشتهاند، میخوانید .
کفش
دو دوست تو خیابون قدم میزدند که یک دفعه چشم اولی به یک کفش فروشی افتاد .
- خیلی وقت است که نتوانسته ام برای خودم یک جفت کفش درست و حسابی بخرم. الا هم بهترین وقت است. تا کفش نخریم پایم را از فروشگاه بیرون نمیگذارم ها !
- خیلی خوب حالا، قحطی که نیست! تازه این کفشها که چنگی به دل نمیزنند .
- من نمیدانم، یا باید از اینجا کفش بخرم، یا تو خودت باید برایم کفش بخری .
- این چه رفتاری است از خودت نشان میدهی. مگر بچه شدهای!؟
خلاصه بعد از جروبحث زیاد به فروشگاه میروند. اولی یک کفش انتخاب میکند و فروشنده هم در به در دنبال سایز پایش میگردد، اما پایش خیلی کوچکتر از همه کفشهاست. با این حال، اولی از فروشنده میخواهد کوچکترین کفش را برایش بیاورد . کفش را میپوشد و تا یک قدم برمیدارد، یک لنگه کفش از پایش در میآید، اما با خونسردی میگوید: «عجب کفش قشنگی! دستتان درد نکند .»
دوستش نگاهی به او میاندازد و میگوید: «حالا واقعاً میخواهی این کفش را بخری؟ »
- آره خب، زحمت کشیدند و سایز پایم را پیدا کردند .
- این که دارد از پایت در میآید !
- مهم نیست، مدلش است. زیاد سخت نگیر .
خلاصه کفش را میخرند. اما دوستش نمی فهمد که آن کفش، ارزانترین کفش مغازه بود .
هنگامه تائب از تهران
ماهی
صیادی هستم که بیشتر وقتها دریا را کنار میگذارم و سراغ رودخانهای کوچک میروم. صیادی هستم که گهگاهی آرزوهایم را بزرگتر نمیکنم تا به هدف بزرگترم برسم. صیادی هستم که زیاد اشتباه میکنم. غفلت هم زیاد میکنم. غافل میمانم از اینکه باید بیشتر سعی کرد. غافل از اینکه وقت را نباید هدر داد و هزاران هزار اشتباه دیگر. البته بین همه اینها تلاشهایی بیوقفه و موفقیتهایی لذت بخش .
صیادی هستم که اعتقاد دارم هر زمان ماهی را از آب بگیری تازه است، اما ممکن است آن زمان تو صیاد تازه کاری نباشی و فرصتهایت کهنه شده باشند. تا تازهکار هستی، ماهی تازه بگیر .
سیده فاطمه عدنانی خبرنگار افتخاری از تهران
از گل قصه
دم غروب، توی سکوت، وقت قشنگ باران، غوطهور عطر خوش در هوا، در توفانیترین شبهای دریا، لابهلای موجهای پرخروش، روی نازکترین گلبرگ یاس، شناور در دریای شبنم، در آبیترین آسمان، سیاهترین ابرها، سپیدترین نورها، توی همه لحظهها، تا همه اوجها، روی بالاترین ابرها، توی زیباترین خندهها، تا بهاریترین شعرها برایت از ترانه، از گل قصه، گل خنده، از ترانه اقاقی توی باغچه میگویم .
سپیده شافعی از تهران
نقطه سیاه
قلم را در دستش گرفت و روی یک نقطه از کاغذ نگه داشت. دستش همان جا ماند . نمیدانست چگونه شروع کند، اصلاً نمیدانست چه بنویسد. دستش را که از روی کاغذ برداشت، تنها یک نقطه سیاه به جا مانده بود. مداد را آرامآرام روی سرش کوبید تا شاید مطلبی به ذهنش برسد، اما بیفایده بود. سرانجام جعبه ذهنش را جستوجو کرد، اما به هر گوشه که سرک کشید، چیزی پیدا نکرد؛ حتی یک سر نخ کوچک. دفترش را ورق زد . بالای هر صفحه یک نقطه سیاه بود. مداد را کنار گذاشت و دفترش را بست. سهم امروز هم فقط یک نقطه بود !
مائده براتی خبرنگار افتخاری از زنجان