قصه برای کودکان، قسمت دوم اشکهای عروسک
دستهای فرناز با نامه میلرزید.نمیتوانست چیزی بخواند. بهرنگ بعد از این همه سال چی نوشته بود..............*
نی نی بان: خلاصه قسمت اول - فرناز زن بارداری است که در یک تصادف همسرش محمد را از دست میدهد. ازدواج فرناز و محمد ازدواجی ناخواسته بوده و فرناز توافق چندانی با خانواده همسرش ندارد اما به خاطر محدودیتهای مالی و خانوادگی ناگزیر میشود که بعد از مرگ همسرش با خانواده او زندگی کند. فرناز خواستگاری به نام بهرنگ داشته که به او علاقهمند بوده اما بهرنگ بدون توضیح از زندگی فرناز ناپدید میشود و فرناز از این موضوع ضربه شدیدی میخورد. حالا درست بعد از مرگ همسرش نامهای از بهرنگ دریافت میکند و متعجب میشود .
دستهای فرناز با نامه میلرزید. نمیتوانست چیزی بخواند. بهرنگ بعد از این همه سال چی نوشته بود. خشمی قدیمی در درونش وسوسهاش میکرد که نامه را نخوانده پاره کند. اما خودش هم میدانست که وسوسه بیهودهای است. قطره اشکی را که لرزیده بود روی گونهاش پاک کرد و نامه را خواند. بهرنگ نوشته بود که از طریق یکی از آشناهای قدیمی از فرناز خبر گرفته است و فوت شوهرش را به او تسلیت میگفت. نوشته بود که میتواند همه چیز را توضیح بدهد. نوشته بود مهم نیست که فرناز ازدواج کرده و بهرنگ فرصت دیگری میخواست که همه چیز را توضیح بدهد. نوشته بود که شماره تلفنی از فرناز ندارد و میداند که در خانه قدیمی هم زندگی نمیکند. امیدوار بود که نامهای که به آدرس شرکت فرستاده به دست فرناز برسد و آدرس ایمیلش را برای فرناز نوشته بود .
فرناز یاد روزهایی افتاد که بهرنگ رفته بود. فرناز اول جا خورده بود و بعد غمگین شده بود. روزها و روزها منتظر مانده بود تا از بهرنگ خبری برسد و هیچ خبری نرسیده بود. فرناز نمیدانست بهرنگ چه توضیحی برای رفتن ناگهانیاش دارد و چطور میخواهد آن گذشته دردناک را توجیه کند. بچه توی شکمش لگدی زد و فرناز یادش آمد که باردار است و دیگر فرقی نمیکند که بهرنگ برگشته است و فرناز دیگر آن دختر سبکبار ۴ سال پیش نیست. خاطره ازدواج کوتاهش، بچهای که در راه داشت و گذشته کوتاه و غم انگیزش با بهرنگ با هم به ذهنش هجوم آورده بود .
به دور و برش نگاه کرد. میز قدیمی کنار پنجره میز بهرنگ بود. وقتی که فرناز دخترک دانشجویی بود و به این شرکت آمده بود، بهرنگ بود که از جایش بلند شده بود و همه جا را نشانش داده بود. حالا آن خاطره به نظر خیلی دور و کمرنگ میرسید و ۴ سال میشد که فرناز از بهرنگ هیچ خبری نداشت. فرناز با خودش فکر کرد: «چی داره که بگه؟ بعد این همه سال چی داره که بگه؟ به من گفت که میره کانادا که همراه خانوادهاش برگرده برای خواستگاری. رفت و دیگه پیداش نشد. حالا چی میخواد بگه واقعا؟» نامه را در دستانش مچاله کرده بود. خاطره دردناک قدیمی هنوز آزارش داشت میداد. نامه مچاله را چپاند توی کیفش و شروع کرد به کار کردن .
شب که پشت کامپیوتر نشست منتظر بود که خشم صبحگاهی دوباره سراغش بیاید اما خبری نشد. نامه مچاله را بیرون آورد و به دست خط بهرنگ نگاه کرد. یاد سبد گلی افتاد که بهرنگ روز آخر برایش فرستاده بود و رویش نوشته بود: «تا چشم به هم بزنی برگشتهام. منتظرم باش. بهرنگ» فرناز اخم کرد. «دروغ بود. دروغ» گلها خشک شدند و سبد کهنه شد و فرناز آنقدر منتظر ماند که از انتظار خسته شد .
با خودش فکر کرد: «فقط یک ایمیل میزنم. میخواهم ببینم چه توضیحی دارد بدهد. بعد هم میگویم که باردارم و تمام.» صفحه سفید را باز کرد و نوشت. بدون سلام :
نامهات رسید. نمیدانم بعد این همه سال چه توضیحی میخواهی بدهی و اصلا توضیح دادنت چه اهمیتی دارد. من آنقدر برایت مهم نبودم که همان وقت بهم توضیح بدهی و حالا چند سال گذشته است. ولی کنجکاوم که بدانم. همین .
فرناز
شب پدر محمد، فرناز را صدا کرد. فرناز کتابی را که میخواند کنار تخت گذاشت و به پذیرایی رفت. پدر و مادر محمد روی مبل نشسته بودند و نگاهش میکردند. مادر محمد زیر لب داشت دعا میخواند. فرناز گفت: «بله؟ با من کار داشتید؟» پدر محمد گفت: «ما خیلی فکر کردیم فرناز خانم.» فرناز نگاهش کرد و منتظر ماند. حاجی ادامه داد: «تو با این بچه که تو راه داری خیلی بیپناهی. من و حاج خانم...» لبهای مادر محمد شروع کرد به سریعتر جنبیدن. انگار کلمههای دعا از لبهایش فرار میکردند و سرش همچنان پایین بود. حاجی نیم نگاهی به زنش کرد و گفت: «دو تا راه حل داری فرناز خانم. میخوام که خوب فکر کنی.» فرناز سرش را بلند کرد .
«بچه رو که زاییدی میدیش به ما. حاج خانم بزرگش میکنه. یادگار محمدمونه. صحیح و سالم. تو هم هر وقت خواستی میتونی بیای ببینیش. میتونی بری و شوهر کنی. جوونی هنوز. بچه که نباشه راحت میتونی ازدواج کنی.» فرناز جا خورد، از اینکه کس دیگری داشت اینقدر راحت برای او و بچهاش تصمیم میگرفت. حاجی بدون توجه به چشمهای گرد شده فرناز ادامه داد: «یه راه حل دیگه هم هست که بهتره خیلی بهتره!» فرناز لبهایش را گزید و منتظر ماند .
«مهدی هست. مهدی عقدت میکنه و عروس ما باقی میمونی.»
«اما مهدی از من پنج سال کوچیکتره.» صدایش تیز و جیغ مانند شده بود. از تعجب و شوک حرفی که شنیده بود .
«اصلا مهم نیست. این بچه گوشت و خون ماست. تو هم عروس ما بودی و هستی. مهدی هم از خداش باشه.» فرناز فهمید که مهدی چیزی از این ماجرا نمیداند .
فرناز بلند شد و ایستاد: «من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم. به این زودیا هم نمیخوام تصمیم بگیرم. هنوز چهلم محمدم نشده. چرا باید بچه رو بدم به شما؟ چرا باید با مهدی ازدواج کنم؟ چرا خودم بچه رو نگه ندارم؟»
حاجی هم بلند شد و ایستاد. زن لرزانش هم کنارش بود. انگار دعا خواندن را فراموش کرده بود و زل زده بود به فرناز. حاجی با صدای بلند گفت: «تو زن تنها از پس خودت برنمیای. اونوقت میخوای نوه من رو بدبخت کنی؟»
«من چرا از پس خودم برنمیام؟ چرا برنیام؟ این همه ساله دارم کار میکنم. حقوق میگیرم.»
«تو اسم اون چندرغازی که در میاری رو میذاری حقوق؟ فکر میکنی با این پولا میشه زندگی چرخوند؟ اون بچه نوه منه! نمیزارم سختی بکشه.»
«نوه شما؟ بله. نوه شماست. اما قبل از اون بچه منه. من نمیخوام بدمش به شما. نمیخوام.»
حاجی پوزخند زد: «هنوز جوانی دختر جان. من به فکر توام که نمیخوام زندگیتو پاسوز بچه کنی. برو زندگی کن.»
«مرده شور زندگی را ببره. من این زندگی را نمیخوام.» و گریه کنان رفت به اتاقش. حالا داشت بلند بلند برای خودش گریه میکرد. برای روزهایی که پدر داشت میمرد و نگران فرناز بود. روزهایی که محمد آمده بود خواستگاری و پدر و مادر فرناز التماسش کرده بودند تا با محمد ازدواج کند. پدر و چشمهایش وقتی که داشت میمرد. فرناز آنقدر گریه کرد که خوابش برد. در خواب دید که دختری به دنیا آورده است و دخترش به او التماس میکند: «من نمیخوام زن مهدی بشم.» فرناز داشت میگفت: «مهدی عموی توئه.» بچه با چشمهای درشت و عسلی که عین چشمهای خود فرناز بود زل زده بود بهش: «منو تنها نذار مامان.» فرناز از خواب پرید. چشمهایش باد کرده بود و میسوخت .
فرناز کامپیوتر را روشن کرد و زل زد به صفحهها. جواب ایمیلش رسیده بود. بهرنگ نوشته بود :
سلام، خیلی وقت بود که میخواستم برایت نامه بنویسم و در مورد رفتنم و اتفاقهای بعد از آن برایت توضیح بدهم اما نشد. حق داری که از من رنجیده باشی و حق داری که خیلی عصبانی باشی. هر احساس ناخوشایندی هم که داشته باشی حق با توست. اما خواهش میکنم اجازه بده من هم توضیح بدهم .
وقتی من برگشتم کانادا که همراه خانوادهام برای خواستگاری برگردم، تصادف کردم. تصادف وحشتناکی بود و من نیمه هوشیار بودم و بخشهایی از حافظهام را هم از دست داده بودم. تصادف روی من خیلی اثر گذاشت و تا وقتی که از اثراتش خلاص شدم و توانستم همه چیز را به یاد بیاورم، هفت، هشت ماهی گذشت .
سراغت را که گرفتم از طریق همکارهای قدیمیمان فهمیدم که تو ازدواج کردهای. من تو را محکوم نمیکنم. تو هم حق داشتی. اما به من هم حق بده. من واقعا تقصیری نداشتم. وقتی دیدم که ازدواج کردهای نخواستم مزاحم زندگیت باشم. میبخشی اما توضیح دادن من آن موقع دیگر فایدهای نداشت. بهت تسلیت میگویم. میدانم که همسرت را از دست دادهای. شاید این نامه و توضیحات من بیموقع باشد اما نمیخواستم از من عصبانی باشی و اگر زمانی نسبت به من احساس خوبی داشتی بدان که من هنوز به تو فکر میکنم و اگر تو آماده باشی که مرا ببخشی، من آمادهام که دوباره همه چیز را از نو شروع کنیم. خواهش میکنم جواب نامهام را بنویس ...
بهرنگ
فرناز متن نامه را دو بار خواند. حالا چه جوابی باید مینوشت؟ چه باید میکرد. بهرنگ هیچ اشارهای به بارداری فرناز نکرده بود. آیا همکارهای قدیمی نگفته بودند که فرناز باردار است؟ فرناز با خودش فکر کرد: «حتما میداند که من باردارم. فقط نخواسته به این موضوع اشاره کند.» چشمهای دردناکش را لحظهای بست و سعی کرد به روزهای گذشته فکر کند. دلش لرزید. مثل قناری کوچکی بود که توی قفس گیر کرده بود و حالا از لابهلای روزنههای قفس راه تازهای را میدید. اما بعد این همه سال و با بچه، زندگیش چطور میشد؟ فرناز به بهرنگ فکر کرد و نمیدانست که چه جوابی باید به نامه او بنویسد .
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼