شهرزاد: خلاصه قسمت اول - فرناز زن بارداری است که در یک تصادف همسرش محمد را از دست میدهد. ازدواج فرناز و محمد ازدواجی ناخواسته بوده و فرناز توافق چندانی با خانواده همسرش ندارد. پدر شوهر فرناز از او میخواهد که با برادرشوهرش مهدی ازدواج کند یا اینکه بچه را به آنها بدهد. فرناز خواستگاری به نام بهرنگ داشته که به او علاقه مند بوده اما بهرنگ بدون توضیح از زندگی فرناز ناپدید میشود و فرناز از این موضوع ضربه شدیدی میخورد. بعد از مرگ همسرش بهرنگ نامهای به فرناز مینویسد و علت رفتنش را توضیح میدهد. فرناز بهرنگ را میبخشد اما به او نمیگوید که باردار است. بهرنگ که برای دیدن فرناز بی خبر به تهران میآید از دیدن فرناز پا به ماه جا میخورد. فرناز غمگین و آشفته میشود. فرناز تصمیم میگیرد بچه را به فرزندی بدهد اما وقتی که زایمان میکند و دخترش را برای اولین بار در آغوش میگیرد، مادر شدن تغییرش میدهد و میفهمد که نمیتواند از دختر کوچکش، سارا صرفنظر کند.
سارا در آغوش فرناز خوابیده بود. راحله که به اتاق آمد چشمهایش از اشک خیس بود. نگاهی به چشم های فرناز کرد و انگار آن همه دلبستگی را در نگاه فرناز خواند. راحله انگشت اشارهاش را روی صورت سارا کشید و گفت: «چه خوشگله. ماشالا.» یک قطره اشک از چشم های فرناز سر خورد و افتاد روی دست راحله. راحله سرش را بلند کرد و به چشم های فرناز نگاه کرد: «گریه میکنی؟ نکن.» فرناز سرش را بلند کرد و به چشم های مهربان راحله نگاه کرد. راحله گفت: «سخته نه؟ دادنش به من الان دیگه خیلی سخته.» فرناز سرش را تکان داد. راحله آهی کشید و گفت: «میتونی بزرگش کنی؟ از پسش برمیای؟ کسی هست که کمکت کنه؟» فرناز گفت: «میتونم بزرگش کنم. میخوام بزرگش کنم.» بالاخره حرفش را گفت. چهره راحله از اندوه خاکستری شد. فرناز با تمام غریزه مادری اش آماده بود تا با زن خشمگینی که بخواهد بچهاش را از او بگیرد بجنگد. اما راحله خشمگین نبود. زن غمزدهای بود که آرزوی مادر شدن روحش را میسوزاند. فرناز دست راحله را گرفت و گفت: «منو ببخش. تا حالا نمیتونستم درست فکر کنم و درست تصمیم بگیرم. اما حالا میدونم که خودم باید بزرگش کنم. من مادرشم و این بچه محمده. میدونم که محمدم میخواد که من بزرگش کنم.» مکث کرده بود و گفته بود: «اسمش ساراست.» و راحله لبخند غمگینی زده بود.
فرناز باورش نمیشد که تولد سارا این همه تغییرش داده است. باورش نمیشد که موجود کوچک ناتوانی که حتی نمیتوانست گردنش را نگه دارد، این همه عشق را در وجودش بیدار کرده است. فرناز نمیتوانست از دخترش چشم بردارد. نمیدانست از این به بعد باید چطور زندگی کند. اما یک چیز را میدانست. نمیتوانست از مادر بودنش و از بچهاش صرفنظر کند. وقتی به تهران برگشت به خانه مادرش رفت. مادرش در مدتی که از فرناز بیخبر مانده بود حداقل ۱۰ کیلو لاغرتر شده بود. وقتی فرناز را بچه به بغل دید کم مانده بود که بیهوش شود: «فکر کردم دیگه هیچ وقت نمیبینمت دخترم.» و فرناز نگذاشته بود مادر بیشتر از آن حرف بزند و بچه را به آغوش مادر داده بود .
میل باکس فرناز از ایمیل هایی که بهرنگ فرستاده بود پر شده بود. انگار غیبت کوتاه فرناز، بهرنگ را سر عقل آورده بود. ایمیل پشت ایمیل زده بود و عذرخواهی کرده بود. گفته بود که رفتار ناپسندش فقط به خاطر شوکه شدنش بوده و بس. پشت سر هم تکرار کرده بود که فرناز حق دارد از دست او عصبانی باشد و فرصت خواسته بود برای جبران اشتباهش. فرناز ایمیل کوتاهی به بهرنگ زد. تولد دخترش باعث شده بود که همه چیز برایش روشنتر شود. دیگر نمیتوانست به بهرنگ اعتماد کند. برای بهرنگ نوشته بود که دیگر مادر شده است و تنها چیزی که در حال حاضر برایش مهم است دخترک است با آن چشم های درشت قهوه ای اش. گفته بود که قصه آنها دیگر قدیمی شده است و بهتر است که بهرنگ هم برود پی زندگیش و ایمیل را فرستاده بود بدون اینکه پشیمان شود و دوباره فکر کند.
روز اولی که برگشت سر کار، مهدی برادر شوهر سابقش به دیدنش آمد. فرناز از دیدن مهدی تعجب کرد: «سلام مهدی.» مهدی این پا و آن پا کرد و گفت: «زن داداش. میدونستم امروز برمیگردین. سراغتون رو گرفته بودم.» فرناز یاد حرف های حاجی افتاده بود که از فرناز میخواست با مهدی برادر کوچک محمد ازدواج کند. به شش ماهی فکر کرد که از تولد سارا گذشته بود و خانواده محمد سراغی از او و دخترش نگرفته بودند و فرناز عادت کرده بود که روی پاهای خودش بایستد. مادر انصافا این بار پشتش را خالی نکرده بود و حالا فرناز میتوانست برگردد سرکار. اما مهدی که روبه رویش ایستاده بود باعث میشد فرناز فکر کند که هنوز حتی یک قدم هم پیش نرفته است. ترسید: «نکنه بخوان سارا رو ازم بگیرن؟» و بعد به مهدی اخم کرد.
مهدی معذب شد و دوباره تکرار کرد: «زن داداش، میشه با هم حرف بزنیم؟» فرناز راهنمایی اش کرد به اتاق کنفرانس. روبه روی هم نشستند و مهدی شروع کرد به حرف زدن: «خیلی وقت بود میخواستم بیام. نمیخواستم خونه مزاحم بشم. میدونم بابا به شما چی گفته.» مهدی مکث کرد و نگاه عصبانی فرناز را تحمل کرد. بعد ادامه داد: «شما نرگس رو میشناسین که. دختر عموی من و محمد.» فرناز دخترک سادهای را به یاد آورد که با صورتش همیشه خدا با چادر مشکی قاب شده بود و چشم های درشت مشکی داشت. فرناز سرش را تکان داد. مهدی جملهها را تند و تند پشت هم ردیف کرد: «خیلی وقته میخوام برم خواستگاری نرگس. اما بابا قبول نمیکنه. میگه باید با شما...» فرناز سرش را تکان داد. مهدی ادامه داد: «نرگس هم میگه تا وقتی از شما مطمئن نباشه، نمیتونه، نمیخواد. ولی من خیلی وقته که نرگس رو دوست دارم. فکر میکنم نرگس هم منو دوست داره.» فرناز نفس بلند و راحتی کشید. انگار سنگینی ۶ ماه اخیر از روی سینهاش برداشته شد. حتی توانست به مهدی لبخند بزند: «مهدی تو مثل برادر من میمونی. من اصلا با پیشنهاد حاج آقا موافق نبودم.» و مهدی هم بالاخره لبخند زد.
فرناز توی پارک نشسته بود و به دخترش که تازه راه افتاده بود نگاه میکرد. یک سال برای فرناز به سرعت برق و باد گذشته بود. زندگی با مادر، تماشای بزرگ شدن دخترک یک طرف و داشتن بچهای که انگار به دنیا آمده بود تا همه چیز را در ذهن و روح فرناز از نو معنی کند، از طرف دیگر زیر و رویش کرده بود. فرناز همراه سارا دوباره زندگی کردن را یاد گرفته بود. لبخند زدن را یاد گرفته بود. دوست داشتن و بخشیدن را یاد گرفته بود. یاد گرفته بود که زندگی سادهتر از این حرف هاست و به غریزههایش و به عشقش اعتماد کرده بود. در سالی که گذشت فرناز با خانواده محمد آشتی کرده بود و حالا گاه گداری به دیدن شان میرفت. در عروسی مهدی و نرگس شرکت کرده بود و حتی اجازه داده بود که حاجی نوهاش را بغل کند. سارا آنها را یاد پسر از دست رفتهشان میانداخت و محبتشان دل فرناز را گرم میکرد. حالا فهمیده بود که خانواده چقدر مهم است. احساس میکرد با مادر شدنش همدرد همه مادران روی زمین شده است و سارای کوچولو هر روز یک حس خوشایند تازه در مادرش زنده میکرد و فرناز میدید که دوباره میتواند بخندد. میتواند همراه دخترش روی برگ های پاییزی جست بزند و به دیدن پروانهها ذوق کند. فرناز دیگر زن غمگین پارسال نبود. زنی بود که خندیدن را بلد بود و مادر شدن را یاد گرفته بود و حالا روی پاهای خودش ایستاده بود و میتوانست به خودش افتخار کند.
مرد قد بلندی درست کنار سارا ایستاد. خم شد و گلی را به دست سارا داد. فرناز که داشت دخترش را تماشا میکرد از جا پرید. تا خودش را به دخترش برساند دید که سارا دارد میخندد و مرد به طرف فرناز برگشت و فرناز از فشرده شدن قلبش فهمید که بهرنگ دوباره آمده است. فرناز به کنارشان رسید و سارا را بغل کرد. سارا گل رز قرمز را توی صورت فرناز تکان داد و گفت: «لی لی» تعبیر بچگانه دخترک برای گل بود. بهرنگ لبخند زد و گفت: «سلام. اسمش لی لیه؟» فرناز گفت: «نه اسمش ساراست. به گل میگه لی لی.» بعد راه افتاد به طرف تاب پلاستیکی گوشه پارک. بهرنگ هم قدمش شد. فرناز، سارا را گذاشت روی تاب آبی رنگ و محافظ پلاستیکی را جلوی سینه بچه پایین آورد. بهرنگ گفت: «اجازه میدی من تابش بدم؟ مراقبم...» فرناز کنار ایستاد تا بهرنگ تاب آبی کوچک را به آرامی تکان بدهد. بهرنگ از فرناز پرسید: «ایمیل منو دیدی؟» فرناز سرش را تکان داد.
بهرنگ نوشته بود که برگشته ایران که دیگر نمیخواهد در کانادا زندگی کند و دلش میخواهد که فرناز به او فرصت آشنایی با دخترش را بدهد. بهرنگ نوشته بود که از رفتارش خیلی پشیمان است و به فرناز حق میداد که مادر شدن را مقدم بر همه چیز میدانست. فرناز اجازه داده بود که بهرنگ به دیدن او و سارا بیاید.
فرناز چند قدم عقب رفت و برگی را که روی شانهاش افتاده بود، برداشت. برگی زرد زرد بود ولی هنوز خشک نشده بود. انگار قبل از اینکه فرصت بزرگ شدن داشته باشد پاییز از راه رسیده بود. برگ به نظر غمگین نمیآمد. فرصت پرواز انگار شادمانش کرده بود. فرصت این که از آن بالای بالا تا روی شانههای فرناز فرود بیاید. فرناز به کنار سارا رفت و برگ زرد را در دست دیگر دخترک گذاشت. سارا شادمانه جیغ زد: «زرد» و بهرنگ لبخند زد.
فرناز هنوز نمیدانست که آینده برای او و دخترک چه به ارمغان خواهد آورد. نمیدانست که با بهرنگ چه کار کند. نمیدانست که بهرنگ میتواند پدر خوبی برای دخترکش باشد یا نه. اما سارا و سالی که گذشته بود به او یاد داده بود که بخشنده باشد. سارای کوچک که هنوز حتی نمیتوانست یک جمله بگوید به مادرش یاد داده بود که زندگی هر چه که باشد زیباست وقتی که بچهها به دنیا میآیند، لبخند میزنند. اولین قدمها را برمی دارند و با در دست گرفتن برگ زرد کوچکی ذوق میکنند. بهرنگ سارا را از روی تاب پایین آورد و به آغوش فرناز داد. فرناز روی موهای خرمایی دخترش را بوسید و او را روی زمین گذاشت.
بهرنگ به فرناز گفت: «چی میگی فرناز؟ به من یه فرصت دیگه میدی؟» نسیم خنکی آمد و برگ های ریز زرد از روی درختها ریختند. صدای همهمه ضعیفی از برگها بلند شد. سارای کوچک از خوشحالی دور خودش چرخید و به بالا نگاه کرد. فرناز به طرف بهرنگ برگشت و لبخند زد. وقتی پاییز اینقدر زیبا و خیال انگیز بود، میشد به روزهای نیامده هم امید داشت.
پایان