۴۲۹۸۶
۳۱۷۷
۳۱۷۷
پ

داستان شب کودکان، خواب شیرین

شیرین تا دم صبح تب داشت ولی با زدن سپیده، کم کم تبش قطع شد و بهار توانست چندساعتی بخوابد. فردای آن روز حال شیرین بهتر بود. خاله‌اش نادیا به دیدن آن‌ها آمده بود.

شهرزاد: شیرین تا دم صبح تب داشت ولی با زدن سپیده، کم کم تبش قطع شد و بهار توانست چندساعتی بخوابد. فردای آن روز حال شیرین بهتر بود. خاله‌اش نادیا به دیدن آن‌ها آمده بود. دختر کوچک با وجود بی‌حالی خوشحال بود و بلبل زبانی می‌کرد.

شیرین در چشم برهم‌زدنی پاکت دوا‌هایش را آورد و سعی کرد همه را به عروسکش بخوراند. «نه بهار جون، نه! بذار دواش رو بدم، ببین عروسکم تب داره نگاه.»

بهار که دست شیرین را گرفت فهمید باز هم سروکله تب پیدا شده. نادیا اصرار داشت تا دوباره به دکتر بروند ولی بهار یاد حرف دکتر کشیک درمانگاه افتاد: «نادیا جون دکتر گفت تا ۳ روز طبیعیه، اما بیشتر از این نباید طول بکشه.»

شیرین انگشت تپلش را بالا برد و گفت: «تازه یک روز شده مگه نه؟» و بعد لپ‌های قرمزش را تسلیم بوس‌های خاله و بهار کرد.

دو روز دیگر هم گذشت. مریضی می‌رفت و درست موقعی که بهار خیالش راحت می‌شد موذیانه بازمی‌گشت. نادیا باز هم سر زده بود ولی بار مریضی به تنهایی روی دوش‌های بهار سنگینی می‌کرد. دفعات پیش نادر و سهیلا هم بودند و بهار متحمل این همه سختی نشده بود. یاد حرف‌های مادرش افتاده بود: «دخترم این کار به این راحتی‌ها که فکر می‌کنی نیست.»

شب وقتی شیرین خوابید، بهار به مادرش تلفن کرد: «مامان تو روخدا زود بیا تهران، شیرین مریضه، شب‌ها می‌ترسم خوابم ببره تبش بره بالا تشنج کنه. نادیا میاد ولی شب‌ها که نمی‌تونه اینجا بمونه.»

مادر قول داد که در اسرع وقت خودش را می‌رساند. بهار به اتاق شیرین رفت و برای باز هزارم دستش را روی پیشانی دختر کوچک گذاشت: «ای وای، بازم داره می‌ره بالا. تب لعنتی!»

نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. عقربه کوچک درست روی ۹ شب بود. «ببرمش دکتر یا نه؟ امشب سومین شبه! اگه باید ببرمش باید زود‌تر بجنبم.» گوشی تلفن دستش را با عصبانیت روی صندلی انداخت و به سمت اتاقش رفت.

درمانگاه برخلاف آن نیمه شب کمی شلوغ بود. روی دیوار تذکر داده بودند که اگر بیمارتان تب‌دار است، به پرسنل اطلاع دهید. بهار هم این کار را کرد و با شیرین وارد اتاق شدند.

دکتر کشیک، دکتر آن شب نبود و داشت از اتاق خارج می‌شد. سرسری نگاهی به بهار کرد و گفت «شیفتم تموم شده الان دکتر فرهی میاد.» بهار با صدایی که خودش هم به زور می‌شنید، نالید: «حالش خیلی بده، نمی‌دونم چرا خوب نمی‌شه.»

دکتر کیفش را از زیر بغلش بیرون کشید و روی میز گذاشت: «باشه بخوابونش رو تخت. ایشون رو می‌بینم بعد می‌رم.»

بهار شیرین را روی تخت گذاشت که صدای سرحالی از پشت سر گفت: «دکتر جان می‌تونی بری. من اومدم.»

بهار برگشت و دکتر چند شب پیش را شناخت. دکتر هم شیرین را به یاد آورد: «خوب دختر کوچولو می‌بینم که تب ولت نکرده. آره.»

و برای بهار توضیح داد که نگران نباشد و اینکه تب ویروسی موذی است و ...

وقتی دکتر سرش را بالا آورد دید بهار کنار تخت ایستاده و مستاصل گریه می‌کند: «چرا خوب نمی‌شه آقای دکتر مگه نگفتین ۷۲ ساعت؟ هنوزم تب داره. تازه الان اینجاست بهتره تا ببرمش خونه تبش می‌ره بالا» و با خجالت سعی کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد.

دکتر با دلخوری به بهار گفت: «خانم چرا گریه می‌کنی؟ بچه‌اس. یه سرماخوردگی ساده، کمی تحمل داشته باش. اینطوری دخترت رو ترسو بار میاری‌ها.»

شیرین که با بی‌حالی سعی داشت از تخت به تنهایی پایین بیاید گفت: «عمو دکتر بهار جونمه، مامانم نیس. اونا رفتن.»

«ببینید بهار خانم ناراحت نباشین. زودی خوب می‌شه ولی برای این‌که خیالت راحت باشه ۳ روزدیگه هم بیارش، بازم ببینمش.»

و یاد چند شب قبل افتاد که بهار به تنهای در تاریکی شب با شیرین رفته بود.


فردای آن روز همه چیز به روال قبل درآمده بود. شیرین آنقدر شاد و سرحال بود که علیرغم میل بهار دقیقه‌ای استراحت نکرد و روز بعد هم به مهدکودک رفت.

وقتی دخترک وارد مهدکودک شد، مربی‌هایش را بوسید و تند تند برای‌شان توضیح داد که چقدر تب داشته و چندبار به دکتر رفته و بعد بسراغ دوستانش رفت. مربی شیرین به بهار گفت: «وقتی شیرین تو کلاسم نیست یه بخش بزرگ کلاس خالیه. پرانرژی و شاداب. بهت تبریک می‌گم بهار جان، مادری کار خیلی سختیه، ولی تو خوب از پسش براومدی.»

بهار سرخوش از شنیدن این جمله‌ها خود را به خانه و به تختش رساند. بالشش را بغل کرد و دقیقا 5 ساعت بی‌وقفه و با خیال راحت خوابید. صدای زنگ موبایل بیدارش کرد. شیرین با صدای جیغ جیغویش داشت می‌گفت: «بهار جون چرا نمیای دنبالم.»

وقتی به خانه برگشتند دیدند مادر بهار روی پله‌ها نشسته است. شیرین و بهار با جستی خود را در آغوش او انداختند. زن با مهربانی سر هر دویشان را نوازش کرد: «طفلک‌هایم، دیگه تنهاتون نمی‌ذارم.»

شب وقتی شیرین خوابید، مادر به بهار گفت: «زن دایی‌ات پریشب اومد خونمون. گفت که پیام منتظر جوابته. چرا بهش جواب نمی‌دی؟ درست نیست که منتظرش بذاری. ما فامیلیم.» بهار لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «مامان پیام به من گفت وقتی تصمیم قطعی گرفتی که شیرین رو‌‌ رها کنی و با من ازدواج کنی به من زنگ بزن.»

مادر پرسشگرانه نگاهش کرد: «خوب؟»

بهار گفت: «براش توضیح دادم که این شرایط می‌تونه موقت باشه. می‌تونیم چندسال نامزد باشیم و من یه پرستار دیگه پیدا کنم و بعد مدتی ترکشون کنم تا با هم ازدواج کنیم.»

«خوب؟» بهار نا‌امیدانه گفت: «هیچی، اون این قضیه رو شخصیش کرده و می‌گه اگه منو می‌خوای نباید به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنی. اون می‌گه باید بین من و شیرین یکی رو انتخاب کنی و خیلی هم زود این کار و کنی.»

و چون دید مادر ساکت است، ادامه داد: «بین اون و یک طفل ۵ ساله باید یکی رو انتخاب کنم. خیلی خودخواهانه‌اس نه؟»

مادر گفت: «تو هم که انتخابت رو کردی؟» و با سر به اتاق شیرین اشاره کرد.

«مامان خیلی سعی کردم یکجوری مسئله رو حل کنم، ولی پیام مثل بچه‌ها لج کرده و حالا شیرین رو رقیب عشقیش می‌بینه. فکر می‌کنم شیرین یه امتحانه که خدا داره از ما می‌گیره، از من، از آقا ناصر، از پیام حتی از شما، خوب نیست به این زودی رفوزه شیم.»

و رفت به آشپزخانه تا چای بیاورد. مادرش فکر کرد: «دخترم چه حرف‌های عاقلانه‌ای می‌زند! کی این همه بزرگ شد.»

بیرون زمستان داشت کم کم خودی نشان می‌داد و هوا سرد شده بود. همراه با سرد شدن هوا، بهاراحساس می‌کرد که دیگر از آن گرمی که بعد از دیدن پیام در قلبش حس می‌کرد، خبری نیست.

بالاخره برف هم بارید. صبح یک ساعت دیر‌تر به مهدکودک رسیدند. بهار می‌خواست ماشین را پارک کند که شیرین چیزی گفت و از ماشین پیاده شد و به طرف مردی که روبه‌روی مهد ایستاده بود دوید و دامن کتش را کشید و ذوق زده خندید: «سلام عمو دکتر دیدی چقدر خوب شدم ماشالله.»

مرد برگشت و ابتدا شیرین و بعد بهار را که درچند قدمی آن‌ها ایستاده بود دید و با لبخند گفت: «سلام دخترم، بله بله عالیه آفرین.»

و با بهار سلام و احوالپرسی کرد. بهار گفت: «حالش خوب شد و من هم با این‌که فرموده بودید بیارمش درمانگاه، نیاوردمش» و شرمنده دسته کیفش را تاب داد.

دکتر گفت: «مهم این بود که سریع خوب شه، البته ما به این بدقولی‌ها عادت داریم و زود می‌فهمیم حال بیمارمون خوب شده که نیومده» و باز خندید.

در مهدکودک باز شده بود و معاون به آن دو نگاه می‌کرد: «جناب فرهی رو می‌شناسین؟ برادر خانم فرهین دیگه، لطف می‌کنن و هرسال اول زمستون برای چک‌اپ بچه‌ها تشریف میارن. حالا بفرمایین تو.» بهار یادش آمد که خانم فرهی‌‌ همان عاطفه جون بچه‌هاست. یکی از مسئولان مهد که همه بچه‌ها شیفته‌اش بودند. خانم میانسالی که هرگز ازدواج نکرده بود و شنیده بود که با برادر دکترش که او هم مجرد است با هم زندگی می‌کنند. او این خبر‌ها را مدیون دیدن مادر سایر بچه‌ها دم در مهدکودک بود.

بهار وقتی داشت ماشین را روشن می‌کرد فکر کرد که دنیا چقدر کوچک است و لبخند زد.


کار دکتر کمی بیشتر از همیشه طول کشید. تصمیم گرفته بود برای تعدادی از بچه‌ها آزمایش بنویسد. وقتی نوبت ویزیت شیرین رسید، او تا جایی که می‌توانست دهانش را باز کرد و شجاعانه گوشش را پیش آورد تا معاینه شود.

دکتر به خواهرش که کنارش نشسته بود و کمکش می‌کرد، گفت: «من و این کوچولو دوستای قدیمی هستیم، مگه نه؟»

شیرین خندید: «خوب شد آمپول ندادید. من اصلا آمپول دوست ندارم.»

و با جایزه‌ای که گرفته بود شادمان پیش دوستانش بازگشت. عاطفه از برادرش پرسید: «از کجا می‌شناسیش؟ پارسال که اینجا نمی‌اومد.»

دکتر در حالی که به ته گلوی پسربچه روبه‌رویش خیره شده بود، گفت: «هفته پیش چندبار اومدن درمانگاه، شب تبش می‌رفت بالا و اون دخترخانم، تک و تنها میاوردش.»

عاطفه زیرلبی گفت: «ماجرای غم انگیزی داره» و چون نگاه‌های کنجکاو برادرش را دید، ادامه داد: «چی بگم یه چیزی مثل فیلم‌های هندی، از طرف یه زوج پولدار و مهربون به فرزندخوندگی قبول می‌شه و ۴ سال بعد اون‌ها رو تو یه تصادف از دست می‌ده.»

دکتر ابرو‌هایش را در هم کشید: «باورم نمی‌شه، خوب الان کجا زندگی می‌کنه؟ اون خانم جوون؟»

خواهرش نفس عمیقی کشید و گفت: «از کارهای بزرگ خداوند این‌که، این دختر به عنوان پرستار شیرین با اون‌ها زندگی می‌کرده و بعد از مرگ والدین شیرین تنها کسی هست که حاضر شده با شیرین بمونه و ازش سرپرستی کنه. فامیل‌ها می‌خواستند برش گردونن پرورشگاه ولی همین دختر جوون اجازه نداده. باورت می‌شه؟ همه تو مهد از بهار حرف می‌زنند. با این‌که تحصیل کرده است و می‌تونه بره دنبال زندگیش ولی به خاطر این بچه از خودگذشتگی کرده. خیلی انسان بزرگیه.»

دکتر که با دقت به حرف‌های خواهرش گوش می‌داد، گفت «عجب! خیلی جالبه. چه دختر عجیبی.»

و استکان چای را به خواهرش نشان داد: «یخ کرده، می‌شه بگی عوضش کنن؟»

وقتی داشتند به خانه برمی‌گشتند دکتر خیلی بی‌مقدمه پرسید: «عاطفه گفتی اسم پرستار اون دختر کوچولو چی بود؟»

«بهار»

دکتر گفت «اسمش به خودش میاد، آخه نمی‌دونی شب دومی که اومدن درمونگاه کنار تخت شیرین چه اشکی می‌ریخت. مثل ابر بهار.»

خانم فرهی زیرچشمی نگاهی به برادرش انداخت: «الان داری شوخی می‌کنی یا جدی حرف می‌زنی؟ منو از این‌که راز یکی از مشتری‌ها رو فاش کردم پشیمون نکنی امید خان.»

دکتر که حواسش جای دیگری بود، جوابی نداد .

پ

محتوای حمایت شده

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

مشاوره ویدیویی

    • اخبار داغ
    • جدیدترین
    • پربیننده ترین
    • گوناگون
    • مطالب مرتبط

    برای ارسال نظر کلیک کنید

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.