جدایی مادر از فرزند، شاغلها بخوانند
ساعت که با ضرب آهنگش اعلام وجود می کند، آغازی دیگر را نوید می دهد. رستاخیزی نو برای مادر و کودکی که نوازش آفتاب برایشان رنگ سفری به پهنای یک ابرشهر را دارد.
تهران امروز: ساعت که با ضرب آهنگش اعلام وجود می کند، آغازی دیگر را نوید می دهد. رستاخیزی نو برای مادر و کودکی که نوازش آفتاب برایشان رنگ سفری به پهنای یک ابرشهر را دارد. کودک در آغوش مادر نسیم صبح را بر صورتش احساس می کند تا بداند که با گذراندن ثانیه ها در ابرشهر، تنها با چشمک زدن ستاره ای، بزرگ خواهد شد، حتی اگر طفلی شیرخواره باشد. اینگونه است که کودکان شهر پیر در عصر نو در همهمه آهن و دود غوطه ور می شوند تا مادرانشان به سادگی از استقلال سخن برانند و از درگیری در اجتماعی که در ساعت های امروزیش برای زنان نیز حکمی مشابه مردان بریده تا کار کنند و چرخ زندگی بگردانند. اما در این غوغای دویدن برای ریال های پوشالی چه غریبند این کودکان و چه تلخ است جنگ خواب و بیداری زیر چتر چشم های کوچک شان. آنها در آغوش غبار های سحری بزرگ می شوند تا طعم شروع جنگ تازه را احساس کنند. نبردی برای بودن در صبح هایی که خط شروعی است بر مسابقه دویدن و باز هم دویدن و سرانجام نرسیدن. بر دیواره واگن تکیه داده و در اقیانوس رویاهایش بالا و پایین می
رود. با هر تکان مترو کودکش را بیشتر می فشارد. لحظه ای که مسافری دعوت به نشستنش می کند خوشحال می شود. زن جوان اما تحمل تمام این مشقت ها را تنها دلایلی می داند تا زبان کودکش در دهان بگردد و اصوات به صورت کلمات از آن خارج شوند: «دخترم الان سه ساله شده اما هنوز هم توان صحبت کردن ندارد، چند روز پیش که برای معالجه اش به دکتری مراجعه کردم، او گفت که دخترم را به مهد کودک ببرم تا با تعداد زیادی کودک هم سنش روز را سپری کند، شاید اینچنین قدرت تکلم را پیدا کند».
این مادر که «محمدی» صدایش می کنند، سخن ها می راند از فواید مهد رفتن کودکش، از نیاز های یک زن برای اشتغال و اینکه نگهداری از کودکش ساعت هایی را برای رفع این نیازش خالی ساخته: «در طول همین چند روز که دخترم را به مهد می بردم کاری را نیز پیدا کردم، حالا صبح ها که او را به مهد کودکش می رسانم خودم هم به محل کارم می روم و ظهر ها پس از تمام شدن ساعت کاری به مهد می روم و دخترم را به خانه می برم».در گوشه ای از پارک تن خسته اش را به چمن ها سپرده و نگاهش را با حرکت زنجیر های تاب کوچک همسفر ساخته، لب هایش در خنده غرق می شوند وقتی که پسر کوچکش از شادی نشستن بر تاب خنده های بلندش را با آسمان پیوند می زند. کیف خرسی شکل که در دست های مادر پسرک به این سو و آن سو می رود به راحتی می تواند نشانه ای باشد بر اینکه این زن نیز ساعت های پسرش را با فضای مهد کودکی آشنا کرده است. زن جوان که خودش را «مریم» معرفی می کند از آمادگی های روحی حضور در جامعه صحبت می کند که پسرش با مهد رفتن کسب می کند: «دلم نمی خواهد که پسرم در اجتماع انسان گوشه گیری بار بیاید، آرزو دارم که او خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار کند و حرف هایش هیچ وقت در سینه اش نماند، فکر می کنم که مربیان مهدکودک ها از این نظر می توانند کمک های زیادی به پسرم کنند و او را برای حضور در جامعه آماده کنند». زن از سال های دور می گوید، از روزهایی که برای نخستین بار تخته سیاه را دیده است، روز هایی که برای او خاطره هایی جز گریه های بی پایان و دلتنگی های شدید برای مادرش را به ارمغان نیاورده است: «روز های خیلی بدی بود. منی که در تمام مدت پیش مادرم بودم حالا می بایستی روزی چند ساعت دوری اش را تحمل می کردم امری که برایم سخت ترین کار دنیا به حساب می آمد». مریم از این ثانیه های تلخ، الگویی آفریده برای پسرش تا او سختی تحمل دقیقه های این چنینی را به دوش نکشد: «از همان سال ها تصمیم گرفتم که اگر روزی بچه دار شدم نگذارم او مانند من موقع مدرسه رفتن عذاب بکشد، در نتیجه از الان که دو سال به مدرسه رفتن پسرم مانده او را به مهد کودک می برم تا به دوری چند ساعته از من عادت کند و دو سال دیگر سختی هایی که من کشیدم را تحمل نکند». زن جوان از مادرانی می گوید که فداکاری های مادرانه شان رنگ افراط را به خود گرفته است، زنانی که پوشیدن جامه مادری را بهانه ای می سازند تا از توجه به خود و نیازهای شخصی شان غفلت کنند: «این زنان تصور می کنند به محض مادر شدن می بایستی از صبح تا شب در گوشه خانه بنشینند و نیاز های فرزندشان را برطرف کنند. این زنان به صورت کامل از نیاز های خودشان غافل می شوند، در حالی که من به شخصه همیشه به خودم می گویم نباید اینچنین مادری باشم، در طول روز وقتی که کودکم در مهد کودک است من نیز به کلاس ورزش می روم، در چنین حالتی من و پسرم هر دو در طول روز اوقاتی را برای خودمان گذرانده ایم، وقتی هم که پس از فعالیت هایمان به خانه می آییم هر دو از نظر روحی در شرایط خوبی هستیم». صدای دختر، کوچک ترین ذره ای را در فضای تاکسی به حال خود رها نکرده است، راننده که گویا از شیرین زبانی های دخترک به ستوه آمده است پیوسته چشم های عصبی اش را به داخل آیینه تاکسی می سپارد تا شاید مادر، دخترک را آرام کند، تلاشی که سرانجامی را به همراه ندارد و در نهایت این راننده است که بازنده بازی لقب می گیرد. دختر بچه در آغوش مادر از نقش هایی می گوید که با مداد های رنگی اش بر تن کاغذ ها ریخته است، رنگ هایی که گویا هر کدام می خواهند خودشان را به رخ بکشند. عضلات صورت مادر که گویی در رنگ های مداد های دخترک ضربان قلبش را احساس می کند با هر کلمه ای که از زبان دخترش خارج می شود خنده ای را می آفرینند. «صارمی» نام دارد، در بیمارستانی، فرشته وار بر بالین بیماران روز ها را به شب می رساند، صارمی دخترش را به مهد کودک محل کارش می برد، از ساعت های کودکی می گوید که از بدو تولد به مهد کودک بیمارستان سپری شده و مادری که از بسیاری از ثانیه های با هم بودنشان می گذرد تا هم نوعی را به دنیای پر هیاهو بازگرداند: «شرایط شغلی من و دیگر زنان پرستار به گونه ای است که مجبوریم کودکانمان را از همان بدو تولد به مهد کودک های بیمارستان بسپاریم، در واقع این عمل تنها گزینه برابر ماست و حق انتخاب دیگری نداریم، البته در این بین ما مزیت هایی را نسبت به مادران دیگری که کودکانشان را به مهد ها می سپارند داریم و آن این است که در بین ساعات کاریمان می توانیم به کودکانمان سر بزنیم و از حال آنها باخبر شویم». این سپید پوش معایب چنین مهد هایی را بیشتر از محاسنش می داند، از چارچوب های کوچکی حرف می زند که کودکان بیشماری بدون رسیدگی های مناسب در آنها غلت می خورند: «در اکثر مهد های بیمارستانی رسیدگی مناسبی صورت نمی گیرد و کودکان زیادی بدون توجه به مسائل روحیشان زیر نظر دو یا سه مربی دقیقه هایشان را می گذرانند. اما در این بین تنها دلیلی که باعث می شود من و بیشتر همکارانم کودکانشان را به این مهد ها بسپارند نزدیکی محل کارمان به مهدهاست». شرایط خاص این ناجیان تنها در نوع مهد کودک ها خلاصه نمی شود، صارمی از نوعی پیوند روحی بین پرستاران با حرفه شان می گوید که باعث می شود تحمل ثانیه های جدایی از بیمارستان ها برایشان جزو سخت ترین کارهای دنیا قرار بگیرد، اینگونه می شود که اینان کودکان کم سنشان را در آغوش گرفته و روانه محیط کار می شوند، امری که برای دیگر مادران در فاصله زمانی بیشتری پس از تولد کودک صورت می گیرد. «پرویز مهدوی» دکترای روانشناسی از تاثیرات نامطلوبی می گوید که مهد رفتن در سال های نخست بر روح و روان کودک می گذارد: «متاسفانه در جامعه ما، مادران به دلایل گوناگون، فرزندان خود را در سنین بسیار پایین به مهد ها می سپارند در حالی که چنین عملی تاثیرات نامطلوبی بر روح کودک می گذارد، کودک تا سن سه الی چهار سالگی به محبت های بی دریغ مادر نیاز دارد و جداکردن کودک از مادر در سن پایین مطلوب نیست». آموزش دیدن مربیان مهد ها امری است که از نظر این دکتر پنهان نمی ماند، همان نکته ای که به عقیده دکتر در بعضی از مهد کودک ها بر آن چشم پوشیده می شود: «این روزها در بعضی از مهد کودک ها مربیانی مشغول به کارند که به هیچ عنوان از صلاحیت کافی برای این امر برخوردار نیستند، در چنین حالتی کافی است که کودکی با سن کم به دست این مربیان سپرده شود تا شکل گیری بنیان های روحی اش در هاله ای از ابهام فرو رود».
این مادر که «محمدی» صدایش می کنند، سخن ها می راند از فواید مهد رفتن کودکش، از نیاز های یک زن برای اشتغال و اینکه نگهداری از کودکش ساعت هایی را برای رفع این نیازش خالی ساخته: «در طول همین چند روز که دخترم را به مهد می بردم کاری را نیز پیدا کردم، حالا صبح ها که او را به مهد کودکش می رسانم خودم هم به محل کارم می روم و ظهر ها پس از تمام شدن ساعت کاری به مهد می روم و دخترم را به خانه می برم».در گوشه ای از پارک تن خسته اش را به چمن ها سپرده و نگاهش را با حرکت زنجیر های تاب کوچک همسفر ساخته، لب هایش در خنده غرق می شوند وقتی که پسر کوچکش از شادی نشستن بر تاب خنده های بلندش را با آسمان پیوند می زند. کیف خرسی شکل که در دست های مادر پسرک به این سو و آن سو می رود به راحتی می تواند نشانه ای باشد بر اینکه این زن نیز ساعت های پسرش را با فضای مهد کودکی آشنا کرده است. زن جوان که خودش را «مریم» معرفی می کند از آمادگی های روحی حضور در جامعه صحبت می کند که پسرش با مهد رفتن کسب می کند: «دلم نمی خواهد که پسرم در اجتماع انسان گوشه گیری بار بیاید، آرزو دارم که او خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار کند و حرف هایش هیچ وقت در سینه اش نماند، فکر می کنم که مربیان مهدکودک ها از این نظر می توانند کمک های زیادی به پسرم کنند و او را برای حضور در جامعه آماده کنند». زن از سال های دور می گوید، از روزهایی که برای نخستین بار تخته سیاه را دیده است، روز هایی که برای او خاطره هایی جز گریه های بی پایان و دلتنگی های شدید برای مادرش را به ارمغان نیاورده است: «روز های خیلی بدی بود. منی که در تمام مدت پیش مادرم بودم حالا می بایستی روزی چند ساعت دوری اش را تحمل می کردم امری که برایم سخت ترین کار دنیا به حساب می آمد». مریم از این ثانیه های تلخ، الگویی آفریده برای پسرش تا او سختی تحمل دقیقه های این چنینی را به دوش نکشد: «از همان سال ها تصمیم گرفتم که اگر روزی بچه دار شدم نگذارم او مانند من موقع مدرسه رفتن عذاب بکشد، در نتیجه از الان که دو سال به مدرسه رفتن پسرم مانده او را به مهد کودک می برم تا به دوری چند ساعته از من عادت کند و دو سال دیگر سختی هایی که من کشیدم را تحمل نکند». زن جوان از مادرانی می گوید که فداکاری های مادرانه شان رنگ افراط را به خود گرفته است، زنانی که پوشیدن جامه مادری را بهانه ای می سازند تا از توجه به خود و نیازهای شخصی شان غفلت کنند: «این زنان تصور می کنند به محض مادر شدن می بایستی از صبح تا شب در گوشه خانه بنشینند و نیاز های فرزندشان را برطرف کنند. این زنان به صورت کامل از نیاز های خودشان غافل می شوند، در حالی که من به شخصه همیشه به خودم می گویم نباید اینچنین مادری باشم، در طول روز وقتی که کودکم در مهد کودک است من نیز به کلاس ورزش می روم، در چنین حالتی من و پسرم هر دو در طول روز اوقاتی را برای خودمان گذرانده ایم، وقتی هم که پس از فعالیت هایمان به خانه می آییم هر دو از نظر روحی در شرایط خوبی هستیم». صدای دختر، کوچک ترین ذره ای را در فضای تاکسی به حال خود رها نکرده است، راننده که گویا از شیرین زبانی های دخترک به ستوه آمده است پیوسته چشم های عصبی اش را به داخل آیینه تاکسی می سپارد تا شاید مادر، دخترک را آرام کند، تلاشی که سرانجامی را به همراه ندارد و در نهایت این راننده است که بازنده بازی لقب می گیرد. دختر بچه در آغوش مادر از نقش هایی می گوید که با مداد های رنگی اش بر تن کاغذ ها ریخته است، رنگ هایی که گویا هر کدام می خواهند خودشان را به رخ بکشند. عضلات صورت مادر که گویی در رنگ های مداد های دخترک ضربان قلبش را احساس می کند با هر کلمه ای که از زبان دخترش خارج می شود خنده ای را می آفرینند. «صارمی» نام دارد، در بیمارستانی، فرشته وار بر بالین بیماران روز ها را به شب می رساند، صارمی دخترش را به مهد کودک محل کارش می برد، از ساعت های کودکی می گوید که از بدو تولد به مهد کودک بیمارستان سپری شده و مادری که از بسیاری از ثانیه های با هم بودنشان می گذرد تا هم نوعی را به دنیای پر هیاهو بازگرداند: «شرایط شغلی من و دیگر زنان پرستار به گونه ای است که مجبوریم کودکانمان را از همان بدو تولد به مهد کودک های بیمارستان بسپاریم، در واقع این عمل تنها گزینه برابر ماست و حق انتخاب دیگری نداریم، البته در این بین ما مزیت هایی را نسبت به مادران دیگری که کودکانشان را به مهد ها می سپارند داریم و آن این است که در بین ساعات کاریمان می توانیم به کودکانمان سر بزنیم و از حال آنها باخبر شویم». این سپید پوش معایب چنین مهد هایی را بیشتر از محاسنش می داند، از چارچوب های کوچکی حرف می زند که کودکان بیشماری بدون رسیدگی های مناسب در آنها غلت می خورند: «در اکثر مهد های بیمارستانی رسیدگی مناسبی صورت نمی گیرد و کودکان زیادی بدون توجه به مسائل روحیشان زیر نظر دو یا سه مربی دقیقه هایشان را می گذرانند. اما در این بین تنها دلیلی که باعث می شود من و بیشتر همکارانم کودکانشان را به این مهد ها بسپارند نزدیکی محل کارمان به مهدهاست». شرایط خاص این ناجیان تنها در نوع مهد کودک ها خلاصه نمی شود، صارمی از نوعی پیوند روحی بین پرستاران با حرفه شان می گوید که باعث می شود تحمل ثانیه های جدایی از بیمارستان ها برایشان جزو سخت ترین کارهای دنیا قرار بگیرد، اینگونه می شود که اینان کودکان کم سنشان را در آغوش گرفته و روانه محیط کار می شوند، امری که برای دیگر مادران در فاصله زمانی بیشتری پس از تولد کودک صورت می گیرد. «پرویز مهدوی» دکترای روانشناسی از تاثیرات نامطلوبی می گوید که مهد رفتن در سال های نخست بر روح و روان کودک می گذارد: «متاسفانه در جامعه ما، مادران به دلایل گوناگون، فرزندان خود را در سنین بسیار پایین به مهد ها می سپارند در حالی که چنین عملی تاثیرات نامطلوبی بر روح کودک می گذارد، کودک تا سن سه الی چهار سالگی به محبت های بی دریغ مادر نیاز دارد و جداکردن کودک از مادر در سن پایین مطلوب نیست». آموزش دیدن مربیان مهد ها امری است که از نظر این دکتر پنهان نمی ماند، همان نکته ای که به عقیده دکتر در بعضی از مهد کودک ها بر آن چشم پوشیده می شود: «این روزها در بعضی از مهد کودک ها مربیانی مشغول به کارند که به هیچ عنوان از صلاحیت کافی برای این امر برخوردار نیستند، در چنین حالتی کافی است که کودکی با سن کم به دست این مربیان سپرده شود تا شکل گیری بنیان های روحی اش در هاله ای از ابهام فرو رود».
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼