داستانهای کوتاه کودکانه، سرایت آبله مرغان!
نیکو به دست هایش نگاه کرد و دید روی دست هایش دانه های ریز قرمز است. رفت جلوی آینه و دید که ای وای! صورتش هم پر از دانه های قرمز شده!
نیکو مثل هر روز صبح با صدای مادرش که بالای تخت ایستاده بود و صدایش می کرد: «نیکو... نیکو جانم! بیدارشو مادر باید بروی مدرسه!» از خواب بیدار شد و کش و قوسی به بدنش داد و هنوز چشم هایش را باز نکرده، گفت: «سلام مامان! الان بیدار می شوم.»
وقتی مادر نیکو رفت در آشپزخانه تا شیری که گرم کرده بود در لیوان نیکو بریزد، نیکو هم بلند شد و تختش را مرتب کرد. همین موقع بود که احساس کرد صدای خنده شنید. نیکو دور و برش را نگاه کرد اما چیزی ندید. با خودش فکر کرد شاید اشتباه شنیده. اما وقتی بالشش را گذاشت سر جایش، دوباره صدای خنده را شنید. همان موقع بود که تنش هم شروع کرد به خارانده دستش، گردنش و پشتش.
نیکو همین جور که خودش را می خاراند، زیر تختش را نگاه کرد. توی کمدش را نگاه کرد و حتی در جامدادی اش را نگاه کرد تا ببیند صدا از کجاست! اما چیزی ندید. بدنش بیشتر و بیشتر خارید و نیکو احساس کرد یک کمی تنش داغ شده. انگار تب داشت. به دست هایش نگاه کرد و دید روی دست هایش دانه های ریز قرمز است. رفت جلوی آینه و دید که ای وای! صورتش هم پر از دانه های قرمز شده! نیکو می خواست برود از اتاق بیرون و مادرش را صدا کند که از پشت سرش، کنار پنجره صدایی شنید:
ـ سلام نیکو!
برگشت و دید لب پنجره یک چیز دایره ای نشسته که دور و برش هم یک شاخک های ریزی داره! نیکو گفت: «ببخشید شما؟»
او گفت: «من واریسلازوستر هستم!» و باز خندید!
نیکو گفت: «چی هستی؟»
واریسلازوستر دوباره اسمش را تکرار کرد و بادی به غبغبش انداخت و دستی به کمرش زد و شروع کرد به راه رفتن و گفت: «من واریسلازوستر هستم. همان چیزی که باعث شده تو الان خارش و تب داشته باشی.»
نیکو گفت: «یعنی تو بیماری هستی؟»
واریسلازوستر ابروهایش را انداخت بالا و گفت: «یک جورهایی!»
نیکو گفت: «یعنی تو من را مریض کردی؟»
واریسلازوستر گفت: «دختر خوب! من همه جا هستم. می دانی؟ من در وسایل بغل دستی ات توی مدرسه بودم که تو به آنها دست زدی و دست هایت را یادت رفت بشوری و با آنها خوراکی خوردی و حالا...»
نیکو گفت: وای! نکنه من هم مثل مهسا آبله مرغان گرفته باشم؟!»
واریسلازوستر گفت: «آره... آره همان مهسا»
نیکو ناراحت روی زمین نشست و همان جور که خودش را می خاراند، گفت: «خیلی بدجنسی! حالا من باید چه کار کنم؟!»
واریسلازوستر گفت: «ناراحت نباش! تو باید استراحت کنی. سوپ و غذاهای نرم و سبک بخوری و مراقب باشی به وسایل دیگران دست نزنی تا از تو آبله مرغان نگیرند و خودت را زیاد نخارانی!»
نیکو همین جور که بدنش را می خاراند، گفت: «آخه چه جوری نخارانم وقتی که تنم اینقدر می خاره؟»
واریسلازوستر شاخک هایش را مرتب کرد و گفت: «از من گفتن بود! چون اگر خودتو بخارونی جای زخم هایت می مونه! به نظر به جای اینکه خود را بخارونی هر روز بروی حمام و خودت را بشویی!»
نیکو گفت: «مدرسه ام چی می شود؟»
واریسلازوستر گفت: «خب معلومه، چند روز تعطیل هستی!»
همین موقع بود که مادر نیکو صدایش کرد و گفت: «نیکو! دیرت شد.»
واریسلازوستر از درز پنجره فرار کرد و رفت بیرون و نیکو هم رفت تا به مادرش بگوید آبله مرغان گرفته!
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼