اون روز عقدکنان خاله نسرین بود، مادر برای مینا دختر کوچولوی قصمون از چند روز جلوتر کلی نقل ...
یه صبح قشنگ بهاری قورباغه کوچولو از خونش بیرون اومد تا توی آب برکه صورتش و بشوره...
توی قصه ما یه دختر قشنگ و مامانی هست به اسم مریم، مریم کوچولو کنار پنجره ایستاده بود و...
اون روز توی خونه علی اینا یه خبرایی بود، یه عالمه مهمون داشتن از فامیل گرفته تا همسایه...
یه پسر کوچولویی بود به اسم سبحان، سبحان یه دوست خیلی خوب و صمیمی داشت...
چند سال پیش توی یه روستای قشنگ و سرسبز تعداد زیادی باغ میوه و مزرعه گندم بود...
یه دختر کوچولویی بود به اسم مریم، مریم با پدر و مادر زندگی میکرد. یه دوست خیلی خوبی داشت به اسم لیلا...
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. روزی روزگاری توی یه دشت سرسبز گل ها و درختای زیادی بودن...
یه روز بعدازظهر که علی کوچولو حسابی حوصلش سررفته بود. سراغ اسباب بازیاش رفت تا با اونا بازی کنه...
روزای آخر زمستون بود، عمو باغبان مهربون کنار جویبار قشنگ نزدیک دیوارای باغ تعداد زیادی نهال کاشت...
مینا کوچولو کنار مادربزرگ مهربونش نشسته بود. اون شب قرار بود یه عالمه مهمون داشته باشن...
مریم قصه ما با پدر و مادر در یک روستا زندگی میکردن، اونا بعضی از روزا توی تنور خودشون نون درست میکردن...
مریم خانم مادر پرستو کوچولو با خانواده اش در منزلی زندگی میکردن. پدر خانواده به ماموریت رفته بود...
بهار چند وقتی بود که از راه رسیده بود، همه جا زیبا شده بود. گاهی هوا ابری میشد گاهی آفتابی...
هزارپا توی خونه نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد و به خودش میگفت هنوز وقت هست...