تو جنگل قصه ما یه رودخونه بود و کنار رودخونه حلزون کوچولویی میون گلبرگ های یه نیلوفر آبی زندگی میکرد..
تو یه باغ قشنگ که پر از بوته های گل و درختای پر از شکوفه بود، بلبل کوچیک و خوش صدا اما شکمویی زندگی میکرد...
یکی بود یکی نبود، کنار یه باغ بزرگ یه دیوار کهنه و قدیمی بود تو این دیوار یه آجر کوچولو و قرمز رنگ بود...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود، مثله همیشه تو یه جنگل سبز حیوونای مختلف با خوبی و خوشی با هم زندگی میکردن...
جنگل قصه ما جنگل خوبی ها و دوستی ها بود، نه اینکه هیچوقت مشکلی برای هیچکدوم از گلا و درختا نباشه اما...