در اعماق آب های آبی ماهی های زیادی کنار همدیگه زندگی میکردن، چند وقتی بود بین ماهی ها جنب و جوشی به پا بود...
مداد رنگیا به ترتیب ایستاده بودن تا توی یه دفتر نقاشی قشنگ نقاشی بکشن و نقاشیارو رنگ بزنن...
یه روز بهاری بچه ها وقتی دیدن هوا خوبه تصمیم گرفتن یه بازی دست جمعی انجام بدن...
مادربزرگ هر چند وقت یکبار میومد به خونه سینا اینا، چند روزی میموند و به سینا خیلی خوش میگذشت...
در باغی پر از درختای سبز و گل های رنگارنگ، غنچه کوچک گل سرخی زندگی میکرد...
چند روزی بود که بهار از راه رسیده بود چلچله ها از راه دور برگشته بودن...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. یه باغچه بود پر از گل های رنگارنگ...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکی نبود، شب بود یه شب پرستاره...
فصل بهار بود و در یه دشت پر از گل های رنگارنگ یه رودخونه پرآب بود که جوشان و خروشان میگذشت...
یه خونه قشنگ روستایی بود کنار یه رودخونه پرآب نزدیک یه باغ بزرگ...
همه کتاب ها مرتب توی قفسه چیده شده بودن، بعضی از کتابا کوچیک و لاغر بودن، بعضیا...
مهسا کوچولوی قصه ما خیلی خوشحال بود آخه اون روز عروسی عمو علی بود...
مریم کوچولوی قصه ما هر روز از مامانش پول میگرفت و ظهر نشده انقدر خوراکی میخرید که...
میون یه گله بزرگ بزغاله کوچولویی بود، بزغاله کوچیک قصه ما مثله برف سفید و زیبا بود...
ماهی کوچولویی بود که توی یه تنگ کوچولو تو یه سفره عید خانواده ای زندگی میکرد...